ادبیات،شعر،عرفان ،زبان فارسی

ادبیات وزبان فارسی وگویشهای ایرانی باید زنده بمانند ،چون بالندگی هرکشوری به زبان آن کشور وابستگی دارد. حفظ زبان حفظ هویت ملی است.

ادبیات،شعر،عرفان ،زبان فارسی

ادبیات وزبان فارسی وگویشهای ایرانی باید زنده بمانند ،چون بالندگی هرکشوری به زبان آن کشور وابستگی دارد. حفظ زبان حفظ هویت ملی است.

صاحب این وبلاگ دکتراحمدرضانظری چروده عضوهیات علمی دانشگاه آزاد بادرجه استادیاری دررشته زبان وادبیات فارسی هستم.

آخرین نظرات

هرروزیک غزل ازحافظ غزل 7

جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ

غزل شمارهٔ ۷

 
حافظ
 

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچین

کان جا همیشه باد به دست است دام را

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبین به ترحم غلام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

 

با دو بار کلیک بر روی هر واژه می‌توانید معنای آن را در لغت‌نامهٔ دهخدا جستجو کنید.

شماره‌گذاری ابیات | وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف) | شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | منبع اولیه: ویکی‌درج | ارسال به فیس‌بوک

این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟

برای معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.


حاشیه‌ها

تا به حال ۳۹ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.

شادان کیوان نوشته:

در گذشته که امکان نگهداری شراب نبود شراب را هر سال می انداختند و همان سال هم مصرف میکردند( “می دو ساله” حد اکثر اشاره ایست که من در دیوان خواجه دیده ام) باری، شراب را هم قاعدتا در ماههای آخر تابستان که انگور میرسید میانداختند و تا چلهُ دختر رز سراید و شراب از غلغل بیفتد و چون آینه صاف شود، به ماههای آبان و آن حوالی میرسیدند. بنا براین خواجه باید این غزل را در حوالی ماه آبان سروده باشد و صوفی که در دیوان خواجه همواره شخصیت منفی دارد را دعوت میکند که بیا و شراب را که چون آینه صاف شده ببین شاید از بی خبری و بی خردی بدر ایی! ضمنا به تشابهات بین کلمان صوفی، صافی و صفای که در این بیت استفاده شده اند توجه بفرمایید.
بیت دوم هم برای خود شاه بیتی است و عصیان شاعر را در مقابل زهاد بظاهرعالیمقام اما دکاندار و کاسب نشان میدهد.
در بیت پنجم کلمهُ هنری را باید بر وزن سپری(عمرش سپری شد) خواند و معنای آن اینست که سر پیری نام و ننگت را ببازی مگیر.
در بیت بعد هم کلمهُ بهشت بمعنای فرو هشتن و از دست نهادن است که با کمی لغزش و باشتباه ، با کلمهُ بهشت بمعنای روضهُ رضوان درهم میامیزد و اینها همه از زیباییهای غزلیات خواجه است.

غفور محمدزاده نوشته:

و البته حافظ مرید شیخ الاسلام احمد جامی عارف سده ی ۵و ۶ بوده است

عبدی نوشته:

همین مصرع اول دقیقا تصریح دارد که حافظ رند نه تنها مرید شیخ جام نبوده . بلکه کاملا با زهد خشک امثال او مخالف بوده . شیخ جام در شکسنتن میخانه ها وحد زدن بر نوشندگان معروف است . برخی گفته اند چون حافظ مرید جام می است پس جام می شیخ حافظ است. معنی دوم این است که به شیخ احمد جام خبر دهید که من برخلاف میل شما مرید جام باده ام . این جام کجا آن جام کجا . در این صورت باید مصرع دوم چنین بود : از بنده بندگی برسان نه : وز بنده . در بعضی نسخ به جای شیخ جام شیخ خام آمده که از نظر موسقی ومعنی طنز آمیزش زیباست . لطفا شیخ تراشی نکنید

ف. ق نوشته:

سلام و خسته نباشید .
در مورد صوفی توضیح مختصری لازم است داده شود که در ذیل آورده می شود:
صوف در لغت پشم گوسفند را گویند ، و چون طایفه صوفی اکثر پشم پوش بودند به صوفی مرسوم شده اند .
در ضمن از عادات شعری است که به صوفیان زراق و مرایی یعنی به سالوسانی که تظاهر به صوفیگری می کنند ، تعریض کنند . اما به صوفیان اهل مشرب هیچ گونه جسارت نمی کنند چون این گروه اخیر همیشه مقید به حال خود بوده و به طعن و تعریض کسی اعتنا نمی کنند .

ف. ق نوشته:

در بیت پنجم نیز هنری را بصورت یاء وحدت به معنی یک نوع هنر باید تلفظ کرد و مقصودش به بازی گرفتن نام و ننگ در پیری نیست . ( با عرض پوزش از شادان کیوان ) مقصود حافظ عزیز اینست که تو که در جوانی به وصال معشوق خود و جانانت نرسیدی حالا در زمان پیری و سپیدی موی و روی هنری از خود نشان بده تا بلکه یک نام و ننگ ( شهرت و آوازه ) عاشقانه به دست آوری . به اصطلاح گوشه چشمی از خود نشان بده خم ابرو و گیسوی کمندی را به کار بگیر تا به شهرت و نام و آوازه در عشق دست یازی .

ف. ق نوشته:

در بیت پنجم نیز هنری را بصورت یاء وحدت به معنی یک نوع هنر باید تلفظ کرد و مقصودش به بازی گرفتن نام و ننگ در پیری نیست . ( با عرض پوزش از شادان کیوان ) مقصود حافظ عزیز اینست که تو که در جوانی به وصال معشوق خود و جانانت نرسیدی حالا در زمان پیری و سپیدی موی و روی هنری از خود نشان بده تا بلکه یک نام و ننگ ( شهرت و آوازه ) عاشقانه به دست آوری . به اصطلاح گوشه چشمی از خود نشان بده خم ابرو و گیسوی کمندی را به کار بگیر تا به شهرت و نام و آوازه در عشق دست یازی .
با نگاهی بر شرح دکتر ستارزاده

ف. ق نوشته:

در مورد شیخ جام :
دکتر ستازاده در پاورقی آورده اند : شیخ الاسلام احمد نامقی جامی معروف به ژنده پیل که درسنه ۴۵۱ متولد شده و در ۵۳۶وفات یافته است . و جامی در نفحات الانس شرح حال مفصلی از او نگاشته که مجموع از خشکی و تعصب او حکایت می کند و ذوق لطیف و حال و وسعت مشربی که از یک نفر صوفی باید انتظار داشت فاقد است . و غالب اوقات او به امر معروف و نهی از منکر گذشته است و در رعایت ظواهر شرع مبالغت تام داشته و مخصوصاً مزاحم میخواران بوده و خم و خمخانه می شکسته است …

آمیز نوشته:

پرسش دارم

دوستان بیت ششم: “در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند، آدم بهشت روضه دارالسلام را”
به چه معناست؟

آبخور معنی “قسمت (تقدیر)” میده؟

رسته نوشته:

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

آبخور = قسمت، روزی، نصیب

از لغتنامهٔ دهخدا، با دوبار کلیک روی کلمه به آن خواهید رسید.

امین کیخا نوشته:

حالا که آبخور را نوشتیم بهتر است آبخوست را هم بنویسیم .خوستن به معنای فشردن است .آبخوست یعنی چیزی که آب آن را فشرده است .جزیره می شود برای فشردن لغت دیگری هم داریم و آن هاویدن است که هاون را ازش امروز داریم . خایسک به معنای پتک شاید از این خوستن باشد ولی هنوز دلاسوده نیستم .

آمیز نوشته:

ممنون از آقای رسته، و آقای کیخای باحال

آقای کیخا، ممنونم از توضیحاتتون، یکی از عشقای من اینه که ببینم واژه ها رو حلاجی میکنین. از تفریحات خودمم هست این رفتن به پشت واژه ها.

حالا میتونم بپرسم چرا آبخور بمعنای “تقدیر”ه؟
یعنی چطور شد که آبخور (که فکر میکنم همون آخور توی طویله باشه، چون ما بچه که بودیم، گاو و طویله داشتیم، اینطور بوده که اول آبخور بوده به مرور شده آخور، درسته؟)، کسوت ِ تقدیر رو به تنش کرد

ممنون

امین کیخا نوشته:

با درود به تو آمیز مهربانم

آبخور و آخور یکی به نظرم می رسد ولی به گمانم شعر می گوید چنانکه سرچشمه ی خوشی و کام راندن بهشتی برای آدم پاینده نبود برای شما هم نمی ماند پس به کامرانی هر روزانه ات بپرداز و روزگار به آرزومندی نگذران !

ولی آ گاهی واژگان را وارون میکند مانند بردن ( وردن ) که آ گرفته است شده آوردن ! ولی آ گاهی تنها کاروازه ( فعل ) می سازد و حالت تاکید را می رساند مانند آترمیدن که به تازگی ساخته شده است برای تعیین کردن .
بسیار فروتنی کرده ای ببخشید اگر پرگویی ای شده است . فروتنی شما چیزی است که استادان ادبوری باید بیاموزند هر چند که به شما نمره ی ناخوبی داده باشند .

امین کیخا نوشته:

تقدیر را ناصر خسرو بُوِش و باشش نوشته است فردوسی بودنی را برگزیده است . امروز ما تقدیر را سرنوشت می گوییم ولی به گمانم منظور رسته از تقدیر خود سرنوشت نبوده بلکه روزی سرنوشته ی هر کسی بوده است . به این ترتیب آبخور هر کس روزی هر کسی است .
اما تقدیر به معنای اندازه کردن در عربی هم هست به فارسی این لغت می شود کویزیدن زیرا کویز پیمانه بوده است پیمودن امروز بیشتر طی کردن شده است و معنای اندازه کردن را کمتر می رساند .

آمیز نوشته:

آقای امین کیخای دوست داشتنی

عالی بود آقا مثل همیشه. مخصوصاً اون قسمتی که در مورد نقش “آ” بود.
قبلاً در مورد “شامیدن” و “آشامیدن” هم که اولی برای دفع آبه و دومی جذب آب، فکر کرده بودم راجع به این “آ” ی زبل.

ممنون. آقا جان من هر وقت حالشو داشتین همینطوری راجع به ریشۀ افعال و واژه ها بگین برامون.

زنده باشین
^_^

دکتر ترابی نوشته:

جنابان کیخاو آمیز
کندن و آکندن که خالی و پرکردن است و فند و آفند
و همزه فارسی به جای آ در ایران و انیران و ….
باقی و برقرار بوید.

امین کیخا نوشته:

درود و سپاس به هر دو بزرگوار

کیوان نوشته:

آوردن و بردن ، آسودن و سودن ، آرمیدن و رمیدن ، آسغدن و سختن؛ آگاه و گاه، آواختن(آواز) و واختن(وازیدن)… نکته مهم این است که آ نفی ارزشی میسازد حال آنکه دیگر نایی ساز ها همانند نا و ان و ا نفی پاد ارزشی هم میسازند مانند نامرد ، انیران؛ بی نفی ساده بر روی اسمها میسازد که اثباتش هم با است. بی کار ، با کار، بی کس ، با کس

w2.f نوشته:

بیشترین حاشیه مختص به کدام شعرازکدام شاعر است؟

w2.f نوشته:

بیشترین حاشیه مربوط به کدام شعر از کدام شاعر است؟

شمس الحق نوشته:

سؤال هوشمندانه ایست ، من هم دلم می خواهد که پاسخش بدانم ، کسی میتواند راه این کار را بیابد ؟ نباید کار سختی باشد ، این روزها کامپیوتر کارهایی میکند که اگر در جوانی نسل من میکردند ، معجزه محسوب میشد ، خطابم به جوانان ۴۰ ساله به پایین است ، شما میتوانید دنیایی را تصور کنید که در آن تلویزیون نباشد؟ تا چه رسد به ایپد و ایفون.

احمد نوشته:

شاید منظور از شیخ جام خود شراب باشد که شیخ داخل جام می است. حافظ میگوید ارادت مر به شراب داخل جام برسان

پرده نشین نوشته:

در بیت پنجم حافظ میگوید شما که در جوانی کار شایسته ای انجام ندادی در پیرانه سری نام ننگ را هنر ندان … مثال بازنده ای که در آخر بازی جهت جبران باخت حرکتی باصطلاح انتحاری انجام میدهد!

س.کشاورز نوشته:

با عرض سلام به همه ی دوست داران ادب فارسی.
مصرع آخر را می شد اینگونه هم خواند:
وز بند بندگی برهان شیخ جام را
در این خوانش، مصرع اول میتواند آزادی حافظ و اطلاق او را در عبارت {مرید جام می} نشان دهد و از بند بندگی رستن در مصرع دوم که قرینه آن در مصرع بعد است، این معنی را تکمیل کند.البته این پیشنهادی از طرف یک فرد غیر متخصص است.در پناه خدا باشید

روفیا نوشته:

سلام بر امیز گرامی و دیگر دوستان
حتما میدانید که بهشت در مصرع دوم از مصدر هشتن به معنای رها کردن یا drop است .
حال شاید بتوان رابطه ای میان بیت مورد نظر و این بیت ها یافت :
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
یا
گر تو مقامرزاده ای در صرفه چون افتاده ای
صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن
در مجموع چنین بر می اید که ادمی خطر کردن و قماربازی را دوست دارد و نقد را رها می کند و در جستجوی ناشناخته ها خود را به اب و اتش میزند . شاید همین امر انسان را بران داشته هرگز در یک نقطه متوقف نشود و پیوسته بپوید و بجوید .
کرد فضل عشق ما را بوالفضول
زین فزون خواهی ظلوم است و جهول

محمد نوشته:

یکی از ابیات تفکرانگیز حافظ، بیتی است در همین غزل:
در بزم دور، یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را

ناپایدار بودن زندگی، و از این رو دانستن قدر آن، از مضامین پرتکرار دیوان حافظ است: بزم و مهمانی ای برپاست، در آن جا با گردش می از تو پذیرایی می کنند، بنوش (یک دو قدح، نه بیشتر!) اما گمان مبر که این مهمانی دائمی است؛ قدرش را بدان، چند قدح بنوش اما طمع همیشگی بودن آن را از سر بیرون کن و با پذیرش این واقعیت که در این جهان “وصال دوام” میسر نیست، برخیز و بی آن که کوچکترین کدورتی به دل راه دهی (به خاطر ترک چنین مجلسی)، پی زندگی ات برو …
[خوشحال می شوم دیگر دوستان نظر خود را در باره ی این بیت بنویسند؛ فکر می کنم در باره ی این بیت بسیار سخن توان گفت …]

بابک نوشته:

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنى طمع مدار وصال دوام را

محمد عزیز،
سپاس از تفسیر و توضیحت،
در ادامه آن یک دو کلامى که به ذهن ناقص و بیان قاصر بنده مى آید را در حد بضاعت خود اضافه مى کنم، چنانچه کم و کثرى داشت ببخشا:
مى دانى که حافظ سلطان بلامنازع ایهام است، و نه پیش و نه پس از او هیچ کس نتوانسته چنان گستره اى در شعر بوجود آورد. این بنده بر این باورم که او اینرا از خیام برداشت کرده و به وام گرفته، لیک آنرا به شدت گستره داده.
اگر شاعر دیگرى چنان کرده که یک مصراع و یا بیت ضد و نقیض به نظر مى آید و بر آن دو معنى که شاید نهایتاً در تضاد هم باشند که خواننده را مبهوت میکند، حافظ اینرا به وراى دیگرى کشانده چنانکه گاه فقط یک مصراع او از ژرفا تا عرش را پوشش میدهد و از آن چندین و چند برداشت مى توان گرفت، که این خود یکى از شاهکارهاى بزرگ اوست ولى باز هم نه تمام هنرش.
شاید پس از این نگاه شما و دیگرى نیز با این بنده موافق گردى که حافظ نادره اى است که گیتى بر خود ندیده!
*چنانچه شخصى گمان به غرض یا غلّو و اغراق در بیانم کرد، دعوت مى کنم خود به قضاوت نشیند:
در بیت مورد نظر شما “بزم دور” میتواند یک برهه اى کوتاه از زمان باشد مثل همان جشن یا میهمانى که خود به آن اشاره کردى، نگاه دیگر آنکه این مى تواند کل زندگى یا عمر شخص باشد. نگاه سوم آنکه آن مى تواند اشاره به فلک یا جهان آفرینش و هستى باشد.

مصراع اول
١-بزم دور مى تواند اشاره به دوره اى کوتاه ( مانند یک جشن یا میهمانى) باشد
در این جشن یکى دو قدح بخور و برو
٢-بزم دور مى تواند اشاره به زندگى(عمر) باشد
در این عمر یکى دو قدح درکش و برو
این میتواند داراى کمى بار منفى باشد، یعنى که عمر/زندگى را بزمى ببین که یکى دو قدح در آن میخورى از آن کام بگیر و بعد هم از آن (عمر، زندگى، دنیا) برو.
-در عین حال یکى دو قدح کفاف تمامى یک عمر را نمى دهد، پس این مى تواند اشاره اى به رضاء و قناعت باشد یعنى آنچه در زندگى مى گیرى به آن راضى باش و قناعت کن.
٣-بزم دور مى تواند اشاره به فلک (هستى، آفرینش) باشد
در این جهان هستى یکى دو قدح بخور و از آن گذر کن
الف-در این جهان هستى یکى دو قدح بخور و توسط آن برو (یعنى پاى از آن بیرون کن) حال این پا گذاردن به خارج و برون براى دست یابى به “آن چیزى” است که وراى هستى است.
و یا
ب-درعالم هستى،(یکى دو قدح خوردن که دیگر کفایت کل زمان هستى را نمى کند، پس این نیز مى تواند قناعت و رضاء را نشانگر باشد) قانع و راضى باش و پاى از آن بیرون نه و وراى آنرا دریاب
مى بینیم که اینجا آفرینش/عالم هستى بار کاملاً مثبت دارد که آنرا درجمعبندى به یک بزم (جشن و سرور) تشبیه کرده.
*اما مصراع دوم:
الف- اگر طمع مدار را آنچنانکه در وهله اول به نظر مى آید با طمع مکن (نکن) برابر بدانیم، آنگاه چنین معانى را (مختصراً) میابیم:
طمع مکن که این وصل شدن بردوام(پایدار) باشد
طمع مکن که این وصل شدن (ثبات) داشته باشد
طمع مکن که این وصل شدن (همیشگى) باشد
حصول(وصال) دوام (پایدارى،ابدیت) را ممکن گمان مکن (طمع مدار)
طمع مکن وصال (دیدار) بردوام (پایدار) باشد
طمع مکن وصال (دیدار) همیشگى باشد
*
ب-منتهى چنانچه “طمع مدار” معناى “دست از طمع مدار” را بدهد، یعنى “مدار” نشان استمرارِ پایدار و دائمى و همیشگى بودن طمع(آرزو) باشد، آنگاه معنى “همواره طمع کن، همواره آرزو کن” را پیدا میکند.
که خلاصه آن: دست طمع از وصال (وصل یا یکى شدن) دوام (همیشگى، ابدى، ابدیت) بر ندار
***در جاى دیگرى یک نمونه در زبان فارسى آوردم که معنى متضاد میدهد: “سخت شکننده” که در نگاه اول بسیار شکننده را بیان مى کند، ولى معنى دشوار شکننده را نیز داراست. در نثر ما را الزام میکنند که توضیحات کامل دهیم بدانسان که اگر معنى دوّم نمونه بالا را در نظر داریم گوییم “به سختى شکننده”، ولى در نظم که اختصار از واجبات آن است بر عکس گونه بالا آورده شده و این بر خواننده است که معنى آنرا در مصراع و یا بیت بیابد.

-آنگاه بیت چنین مى شود:
در بزم دور (فلک، هستى،آفرینش) یک دو قدح درکش ( راضى باش ،قناعت کن) و از آن پاى بیرون کن( همین حالا از عالم هستى به وراى آن رو، وراى آنرا دریاب) +
یعنى که مدام کوشا باش(مدام طمع کن) تا وصال ( یکى شدن) به دوام ( آن چیز پایدار،ابدى و همیشگى) به دست آید
ج- گزینه دیگر آنکه شروع و اتمام بیت و رابط آنانرا در یک نظر نگاه کنیم،
یعنى بزم دور(هستى، آفرینش ) و طمع مدار(گمان نکن) وصال دوام ( ثبات، پایدارى، همیشگى و ابدى بودن) را در یک منظر بنگریم میبینیم که اشاره به ناپایدارى و غیر ابدى بودن هستى و جهان مادى را دارد.
که مى شود: جهان هستى،آفرینش(دور بزم) را گمان مبر(طمع مدار) که بادوام و پایدار و ابدى باشد (وصال دوام)
یعنى آنکه گرچه جهان شاید هزاران هزار میلیارد سال نیز عمر کند (فعلاً حدود سیزده میلیارد آن سپرى شده) ولى نهایتاً خود از میان خواهد رفت.
***حاشیه- فیزیکدانان بدنبال عددى (value) هستند که هنوز آنرا نیافته اند، و آن مقدار گرانش (Gravity) را در گیتى مشخص خواهد کرد. بر مبناى آن خواهند دانست که کدام نظریه غالب خواهد شد؛١-آیا گرانش آن بار را داراست که هنگامى که گیتى به منتهى درجه اى از انبساط رسید آنگاه شروع به در خود باز گشتن کند و نهایتاً باز گشت به همان نقطه اى که از آن سر باز کرده (Singularity) که اینرا در مقابل نظریه بیگ بنگ (Big Bang) بیگ کرانچ (Big Crunch) نا میده اند.و یا
٢- اگر گرانش چنین بارى را دارا نیست گیتى مى باید آنقدر گستره یابد تا نهایتاً حتى هسته هاى اولیه (Particles) از یکدیگر بسیار دور گشته و انرژى درون آنان تمام شده و جهان به سردى گراید، که اینرا برخى بیگ فریز (Big Freeze) نامیده اند.{از کتابى از سِر مارتین رییس (Sir Martin Reese)، که یکى دو دهه پیش آنرا خواندم فکر کنم کتاب فقط ٦ عدد(Just 6 numbers) باشد}
*نگاهى به گزینه ها،
١-اگر اشاره به برهه اى از زمان باشد:
الف-در این میهمانى یکى دو قدح نوش و گذر کن، +
“طمع مکن که این وصل شدن بردوام(پایدار) باشد”
“طمع مکن که این وصل شدن (ثبات) داشته باشد”
طمع مکن که این وصل شدن (همیشگى) باشد
طمع وصل شدن(یکى شدن) به دوام ( همیشگى) را مکن
طمع مکن وصال (دیدار) بردوام (پایدار) باشد
طمع مکن وصال (دیدار) همیشگى باشد
که خلاصه اى از آن مى شود گمان نکن (طمع مدار) که این گونه زمانها همیشگى و دائمى باشد و یا همیشه موجود باشد، آنرا (چنین زمانهاى نادر و کوتاه را)غنیمت دان
ب-در این میهمانى یکى دو قدح نوش و گذر کن، +
دست طمع از وصال (وصل یا یکى شدن) دوام (همیشگى، ابدى، ابدیت) بر ندار
٢-اگر اشاره به عمر باشد:
الف-در این زندگى نوش یک دو قدحى و کام گیر و سپس از جهان برو، +
“طمع مکن که این وصل شدن بردوام(پایدار) باشد”
“طمع مکن که این وصل شدن (ثبات) داشته باشد”
طمع مکن که این وصل شدن (همیشگى) باشد
طمع وصل شدن(یکى شدن) به دوام ( همیشگى،ابدیت) را مکن
طمع مکن وصال (دیدار) بردوام (پایدار) باشد
که خلاصه آن: زندگى را غنیمت دان و از آن کام گیر(و قانع و راضى باش) که سپس رفتن از پى اوست+ دل به همیشگى بودن خود در اینجا را مکن (از آن دل بکن)
ب-در این زندگى نوش یک دو قدحى و کام گیر و(قانع و راضى باش) سپس از جهان برو، +
دست طمع از وصال (وصل یا یکى شدن) دوام (همیشگى، ابدى، ابدیت) بر ندار
٣-اگر اشاره به جهان هستى و آفرینش باشد:
گزینه نخست
الف-در این جهان هستى یکى دو قدح نوش و توسط آن دریاب، +
“طمع مکن که این وصل شدن بردوام(پایدار) باشد”
“طمع مکن که این وصل شدن (ثبات) داشته باشد”
طمع مکن که این وصل شدن (همیشگى) باشد
طمع وصل شدن(یکى شدن) به دوام ( همیشگى،ابدیت) را مکن
طمع مکن وصال (دیدار) بردوام (پایدار) باشد
ب-در این جهان هستى یکى دو قدح نوش و دریاب، +
دست طمع از وصال (وصل یا یکى شدن) دوام (همیشگى، ابدى، ابدیت) بر ندار
گزینه ثانى
الف-در عالم هستى قانع و راضى باش و وراى آنرا دریاب، +
طمع مکن که این وصل شدن بردوام(پایدار) باشد”
“طمع مکن که این وصل شدن (ثبات) داشته باشد”
طمع مکن که این وصل شدن (همیشگى) باشد
طمع وصل شدن(یکى شدن) به دوام ( همیشگى،ابدیت) را مکن
طمع مکن وصال (دیدار) بردوام (پایدار) باشد
ب-در این جهان هستى قانع و راضى باش و وراى آنرا در یاب، +
دست طمع از وصال (وصل یا یکى شدن) دوام (همیشگى، ابدى، ابدیت) بر ندار
گزینه ثالث
در این جهان هستى یکى دو قدح نوش و توسط آن وراى آنرا را دریاب ، و قانع و در رضاء باش+
١-(الف) + ج: الف +ج( که جهان نا پایدار است )
٢-(ب) + ج: ب(دست طمع از رسیدن به “آن چیز ابدى” بر ندار) +ج(که جهان ناپایدار است)
٣-( الف+ب+ج): الف + ب(دست طمع از رسیدن به “آن چیز ابدى” بر ندار) +ج(که جهان ناپایدار است)
حال نگاهى به خلاصه کردن گزینه ها،
١-از لحظات کوتاه و شاد زندگى(بزم دور) لذت ببر و از آن کام گیر(یک دو قدح نوش) و از آن گذر کن(برو){به لحظاتى دیگر که اینچنین بزمگونه وشاد نیست}— و گمان مکن (طمع مدار) که چنین زمانهایى همیشگى، دائمى، و یا همیشه موجود باشد (وصال دوام)
٢-در این زندگى(بزم دور) نوش کن و کام گیر و قانع باش(یک دو قدح) زیرا که در گذر است(برو)— دل به پایدارى(همیشه بودن) خود در جهان مبند(دل به جهان مبند)
٣-در این عالم هستى(بزم دور) کام گیر و قانع و در رضا باش(یک دو قدح) و وراى آنرا دریاب(برو)—یعنى که دست از سعى و کوشش بر ندار(طمع مدار) تا با واصل شدن(وصال) به “آن ابدیتِ وراى هستى” یگانه گردى(دوام) ،و دل به جهان هستى نا پایدار و غیر ابدى مبند(گزینه ج)
حال در یک منظر هر سه گزینه را با هم مثال یک مجموعه بخوان.
ضمناً، توجه کن هیچ گزینه دیگرى را نفى نمى کند.
در آخر مى بینى چنانکه در ابتدا گفتم، چگونه حافظ در دو مصراع بسیار کوتاه از کجا تا به کجا را پوشش داده وترسیم کرده، و کارى کرده که هیچ سراینده و متفکرى از پس آن بر نیامده:
از زمانى کوتاه مانند یک لحظه—>تا زمانى بلند تر مانند یک عمر—>تا نهایت زمان و مکان یعنى کلّ وجود و هستى—>تا ابدیتى وراى آن.
و ضمناً پوشش دادن به مسائلى چون شادى، قناعت و رضاء، دل نبستن به جهان و مادّیات، نا پایدارى لحظات و عمر و خود هستى، ممکن بودن درک و حتّى”رسیدن به وراى آن و ابدیت”و…
*
وصال: پیوند دادن، ملاقات دیدار،حصول چیزى، به مقصود رسیدن
دوام:پایدار شدن دوام داشتن، پایدارى ثبات، استمرار، همیشگى
بزم:جشن شراب و طرب، محفل انس، خیمه
دور: عصریا زمان، اشاره به فلک، هستى،آفرینش
طمع: حرص، آز، آرزو
طمع مدار: طمع مکن، و؟
*
-اگر دقت کنى مى بینى چگونه برخى فقط یک گزینه را انتخاب مى کنند، مثل خود که فقط برهه اى از زمان در نظرت آمد. دیگرى ممکن است عمر را نظر کند ولى فقط یکى از دو استنباطى را که بیان کردم انتخاب کند. شخص دیگرى نیز ممکن است برداشت سوم را داشته باشد. در مورد مصراع دوم نیز به همین ترتیب، یکى این دیگرى آن و و و….
پس کمى واضح مى شود که جنگ و جدالها بر سر اینکه غزل این معنى یا آن معنى را مى دهد از کجا نشأت مى گیرد.
-عقل و علم و عاقل “آن چیز ابدى” یا وراى این هستى را رد مى کنند، در اینمورد کمى نوشته ام که انشاالله پس از باز خوانى آنرا به اشتراک مى گذارم. ولى فعلاً به این اکتفا کنم که در فرهنگ ما بزرگانی چون سنایى، عطار، مولانا،سعدى، حافظ و خیل دیگرى از عرفا از زبونى عقل در این باب بسیار گفته اند.
-به نظر این حقیر آنچه از رندى حافظ گفته اند که از خرده شیشه گرفته تا زبلى و خر مرد رندى و …. را شامل مى شود، باید بگونه اى دیگر نگاه کرد.
و آن اینکه او معمایى را خیام وار پیش ذهن خواننده مى گذارد تا این خواننده خود به حلّ و فصح معما برخیزد، این خیزش گامى بزرگ براى شخص است که با روح معما تماس پیدا کرده و احیاناً نهایتاً آنرا وراى عقل حس مى کند و پس از آن متوجه خیرخواهى و برکت سراینده مى شود. انشاالله
حال موافقى که او نادره اى است که گیتى چون او در خود ندیده، یا فکر مى کنى اغراق مى کنم؟
سرتان را درد آوردم، چنانچه خطایى در جایى سرزد از باب این بنده است و دوستان راهنمایى فرمایند.
کامروا و پایدار باشى

دکتر ترابی نوشته:

جناب بابک،
مِیفرمایید از عمر جهان سیزده میلیارد سال گذشته است، اینکه چگونه دوستان کیهان شناس در باختر زمین به چنین عددی ( میدانم تقریبی ) رسیده اند بماند ، نکته‌ی جالب این است این کشف با آنچه در سفر آفرینش آمده است ( گویا کمتر از هفت هزار سال) تنها در شمار سالها تفاوت دارد !!!
شباهت شگفت انگیزی است ، چگونه همان اشیوه‌ی اندیشگی جامه‌ی علم به خود پوشیده است و “روز بود و شب بودو گفت بشود وشدو…)
به بیگ بنگ چهره دگر گون کرده است تا پای بندی به باور های غیر علمی پا برجا بماند!.

(گیرم که این انفجار بزرگ روی داده باشد، در هیچ بوده است ؟)
باری، جایی از صداهایی که میشنوند و هوم مانند است و برخی بوداییان و هندیان چون در خود میروند همان میشنوند گفتگو شده بود و بستگی
!! این دو، من از آنچه در گیرنده های رادیویی میشنوند آگاهیی ندارم ، اما متوانم بگویم که چون در خود فرو رویم و در بر آواهای پیرامونمان فراز کنیم آنچه به گوشمان میرسد صداهای درونی تن ماست صدای گردش خون ، هوا و نبض تپنده‌ی
حیات.

من بر این باورم که کیهان بی کرانه است بی آغاز و انجام تنها حقیقت انکار ناپذیر تغییر است ، گشتن ، دگرگونی . و بیگ بنگ آقایان اگر هم رویداده باشد یک دگرگونی کیهانی است و نه آغاز خلقت.
حکیم داشمند ما فردوسی توسی ( اهل روستای باژ!!!)
آنگاه که میفرماید :

” که ایزد زناچیز چیز آفرید وزآن تا توانایی آمد پدید”

راه به جایی میبرد چه ناچیز لزوما هیچ چیز نیست و آنچه پس از آن میگوید و توانایی که از چیز زاده میشود و ببخشایید.

بابک نوشته:

دکتر ترابى گرامى،
ترسم که این جستار به درازا کشد، بارى،
سلامى از بنده خدمت شما،
امان امان امان، از عقل و علم و عاقل!
…”گویند که یکى از علماء بر کلام بایزید (بسطامى) اعتراض کرد که این سخن با علم موافق نیست، بایزید پرسید: آیا تو بر کلّ علم دست یافته اى؟ گفت نه. بایزید گفت: این سخن ما تعلق به آن پاره از علم دارد که به تو نرسیده….”
این را براى کمى مزاح بیان کردم، و نه براى طفره رفتن از پرسشهاى شما ویا ماست مالى کردن و رنگ و لعاب دادن به گفته خود، که گر چنین بود صحبت را همینجا به پایان مى بردم.
ضمناً، سالها پیش به یکى از دوستان مى گفتم که تخمین زده اند تعداد ستارگان کهکشان راه شیرى حدود ٥٠٠ هزار میلیون(٥٠٠میلیارد) باشد، گفت کدام فلان فلان شده اى نشسته و اینها را شمرده؟! اگر دید شما نیز چنین است لطفى بر خود و بنده کرده الباقى را نخوانید، ولى اگر بابى براى گفتگو دارید، این بیانِ این حقیر و اینهم سرِ شما، دردش پاى خودتان.
*
اما پرسشها و دیگاه هاى شما،
راستش، نوشتار شما براى موجود خنگى چون این بنده کمى درهم پیچیده است لزا تا حد وسع و بضاعت سعى مى کنم آنهارا تفکیک کرده و یک به یک نظرى، و نه جواب، ارائه کنم. ولى وسعت و گستره پرسشها آنقدر زیاد است که دانش ناچیز بنده از فیزیک و گیتى شناسى(cosmology) ووو…جوابگوى تمامى آنها نمیباشد.
***
در مورد گفته “آقایان” که شما اشاره کردید و نظریه بیگ بنگ را برابر کتاب آفرینش (Book of Genesis) قرار دادید و شباهت “شگفت انگیز..” و ” چگونه همان شیوه اندیشگى جامه علم بر خود پوشیده…” و “تنها تفاوت آنان را در تعداد ارقام…”، باید بگویم که دکترجان تفاوت نه تنها فقط در تعداد اعداد نیست بلکه به قول نوجوانان امروزى “از زمین تا زیر زمین است…”.
–کتاب فوق تاریخ پیدایش را به گفته یکى از کشیشان مسیحى به روز ٢٧ اکتبر سال ٤٠٠٢ قبل از میلاد منصوب مى کند (٦٠٠٠ سال پیش و نه هفت)، ولى نظریه زمین شناسان عمر زمین را حدود ٤،٥ میلیارد سال.
جایى نیز خواندم که اگر این عمر را به یک ٢٤ ساعت تشبیه کرده که از ثانیه اى پس از نیم شب شروع وتا نیم شب آتى ادامه یابد دایناسورها حدوداً ٢٠ دقیقه مانده به نیم شب آتى از روى زمین محو گشته و عمر تمدن بشرى نیز به چند ثانیه آخر مى رسد. ولى بر مبناى کتاب مقدس با کمى ضرب و تقسیم مى بینیم دایناسورها مى باید حدود ٨٠ سال پیش یا یک سال پس از افتتاح دانشگاه تهران از جهان رخت بربسته باشند!
–در مورد فیزیک دانان یا این “آقایانِ” گفته شما، همین بس که از تئوریهاى نسبیت اینشتین گرفته تا اتم و الکترون و پروتون و نوترون، و هسته هاى تشکیل دهنده آنها چون نوترینو (Neutrino) که اگر اشتباه نکنم مى تواند مسافت ٩،٥ تریلیون کیلومتر(برابریکسال نورى در فضا) را در (Lead) طى کرده بدون برخورد با هیچ هسته دیگرى، و هسته هاى درونى دیگرى چون کوارکها(Quarks) و بوجود آوردن ضد ماده(Antimatter) در آزمایشگاهها براى زمانى ناچیز، و سیاه چاله هاى فضایى (Black Hole) که از تئورى آقاى هاوکینگ به واقعیت پیوستند و روئیت هم شده اند، و اندازه گیرى نسبى سرعت دور شدن کهکشانها از یکدیگر توسط (Red Shift) که بر انبساط گیتى شهادت دارد و…. را دیگر جزء محاسبات شکمى نمى توانیم قرار دهیم، بلکه اینها به اثبات رسیده اند، و بر اساس این گونه علم و دانش “آقایان” نظریه هایى ارائه مى کنند که بر مبناى حساب و کتاب هست و نه چون کتاب فوق الذکر.
—در رابطه با بیگ بنگ ندیدم که جایى گفته باشم از هیچ آمده؟ و یا بیان کرده باشم آنگونه که شما مى پندارید و تصور مى کنید که انفجار بزرگى بوده.
اتفاقاً بر مبناى نظریه هاى آقاى استفن هاوکینگ، نابغه عالم فیزیک و کیهان شناسى، (نقل به مضمون از حافظه) “…تمامى جرم و بار انرژى گیتى کنونى درون همان نقطه سینگیولاریتى نهفته بوده ، حال چطور و چگونه اش از دانش فیزیک خارج است…” که در مقیاسى زمانى به اندازه یک فلانم ثانیه (دقیقاً عدد را یاد ندارم،ولى یک چندم ثانیه بود) این نقطه توسط آنچه تئورى تورّم ( Inflation theory ) نامیده اند بر مبنایى برابر یک میلیون x یک تریلیون x یک تریلیون بار بزرگ شده (شبیه به و مثال یک بادکنک و نه انفجار)، پیش از آن گیتى خلائى بوده بى نهایت داغ (infinitely Hot) {چنانکه بر آن عددى نتوان گذاشت,این از بنده در اینجا}، که پس از این واقعه دماى آن در یک افت وحشتناک->(بازهم گفته بنده) به ٣٠٠ میلیون درجه سانتى گراد{ افت به این اندازه از بى نهایت، وحشتناک سرد شدن است باز هم از حقیر} رسیده که هسته هاى اولیه توانستند شکل گیرى کنند….
—درمورد باور شما “که من بر این باورم که کیهان بى کرانه است و بى آغاز و پایان و…”،
حال من نمى دانم کدام را ملاک قرار دهم، باور شما یا این “آقایان” که شکمى صحبت مى کنند؟ اگر که شما، بفرمایید نظریه تان بر چه مبنایى و داده ها و استدلالى پایه گذارى شده؟ آن یک بیت حکیم توس؟ که خوب در اینجا توافق دارد با نظریه بیگ بنگ ولى در مورد بیکران بودن گیتى که حکیم صحبتى نمى کند؟ شما برچه پایه و مبنائى آنرا چنان بى نهایت مى دانید که همیشه و کمابیش چنین بوده؟ اندازه گیرى چشمى، تفکرى، و یا فقط باورى ؟ اعداد و ارقام و فرمولى مهیاست؟ آن دگر گونى کیهان که فرمودید و به جزئیاتش نپرداختید، در جهانى بى شروع و پایان چگونه است؟

—در مقابل،چنانچه ناآشنایید، عرض کنم که تعدادى از فیزیکدانان در دهه هاى قبل داراى نظرى چون شما بودند که آنرا تئورى (Static State Theory) نام داده و بیان مى کردند که کیهان یا گیتى؟ آنگونه است که شما فرمودید، همواره همینگونه بوده و شروع و پایانى ندارد.
اما یکى از این “آقایان” که آقاى هاوکینگ باشد به همراه همکارش نشان دادند که فرمولهاى دیگران اشتباه بوده و همان (Cosmic Microwave Background)، که در حاشیه دیگرى عرض کردم و شما بدان اینجا اشاره نمودید، نشان دهنده چنین رویدادى مى باشد و تئورى ایشان را اثبات مى کند که نه تنها بیگ بنگ روى داده که ما توسط این پرتو اثر آنرا مى یابیم، بلکه شروع آفرینش را نیز اثبات مى کند. در مورد پایانش هم که در پُست پیشین در اینجا از آقاى مارتین رییس، یکى دیگر از بزرگان این رشته، نقل قولِ شامل مأخذ کردم.
فراموش نفرمایید که گوگِل عزیز همواره یار و یاور شماست، و شما مى توانید توسط ان و نه فقط “گیرم” و نگیرم خود به تحقیق بپردازید.
***
حال مى پردازم به نکته دیگر شما “…صدایى مانند هوم که برخى از هندى و بوداییان که در خود مى روند آنرا مى شنوند….” که اینرا بنده در حاشیه دیگرى آوردم و ایکاش شما نیز در همانجا آنرا مطرح مى کردید تا اگر دیگرى هم با خواندنش شبهه اى دارد پاسخ را بگیرد.
و فکر کنم اشاره تان هم به “روز بود و شب بود گفت…” آیا منظورتان فقط کتاب فوق الذکر بوده، و یا شاید هم ابتداى قصه ها که یکى بود یکى نبود…؟
براى خالى نبودن از لطف، درادامه بنده هم به شمه اى از قصهء اتل متل توتوله اشاره اى خواهم داشت.
- اگر دقت فرموده بودید در آنجا پرسیدم که مقایسه این دو نوا که یکى توسط رادیو تلسکوپها شنود مى شود و دیگرى توسط گوش درون (روان)، و میتوان گفت که شباهت صوتى دارند آیا شگفت انگیز نیست؟
که شما اینجا فرمودید چون به درون رفته جز صدایى مانند گردش خون و هوا و نبض نمى شنوید، و دو علامت تعجب مرقوم فرمودید در پس واژه بستگى آنان.
دکتر جان شما مثل اینکه از گوش برون اینها را مى شنوید و یا خیر؟ و اگر هم باورى بدان گوش درون ندارید چرا صراحتاً بیان نمى کنید که “این خارج از علم است و جز مشتى موهومات” نیست؟
در حاشیه دیگرى که بدون مدرک و سند و فقط بااستناد به حدسیات خودتان فرمودید که شیخ عطار احتمالاً چون عطار بوده، مواد روانگردان استفاده مى کرده و هذیاناتى نیز به زبان میاورده و خواستید که آنرا مسکوت گذاریم، و چنان کردیم. چرا اینجا نیز اینرا بیان نمى کنید؟
اما،
راهبان فوق الذکر به جهان هایى درونِ روان ما اشاره کرده که هفت در پایین و دوزخین و هفت در بالاست که بهشتین ، اشاره اینان به درون بدن ماست و نه آنگونه که تنى چند از باورها گویند خارج از ما و در گوشه و کنارى ناشناخته. آنها را اینان چاکرا (Chakra) گویند که در زبان پارسى کهن چرخا (Charkha) مى باشد و در فارسى نو چرخ و در همه اینها به همان معنى چرخ. توسط همان یار عزیز گوگِل یک سرچى بفرمائید، نمودار و نقاشى آنرا فراوان خواهید یافت.
بارى گویند که صداى چرخش اینان را نیز توانِ شنیدن با گوش درون (روان) باشد، و نه با آن گوشى که شما بدان استناد مى فرمایید، که براى شنود اصوات برونى و مادّیست. عاقلى چون شما که خود چنین آگاهى ندارد و علم و عقلش هم بدان نرسیده، اینان را نیز احیاناً بذله گو(هذیان گو) مى پندارد و خطاب مى فرماید؟ و اهل مواد روانگردان؟
*پس:
هفت در دوزخند در “تن” تو— ساخته نفسشان درو دربند
هین که در دست تست قفل امروز—در هر هفت محکم اندر بند
” حکیم سنایى”
تو را به خدا نگویید که این حکیم بزرگ هم قرص اِکستسى مى زده و بنگى بوده، و یا آن راهبان نیز که دقیقاً حرف او را مى گویند این گونه بوده اند.
حیلهء تن همچو تن عاریتى است—دل بر آن کم نه که آن یک ساعتى است
حیلهء روح طبیعى هم فناست—حیلهء آن جان طلب کان بر سماست
جسم او همچون چراغى بر زمین—نور او بالاى سقف هفتمین
“مولانا”
از قضا دو دهه پیشتر در سفرى که به جنگلهاى آمریکاى مرکزى داشتم، مدتها در مقابل ساختمان کنارى یکى از معابد مایاها که به ساختمان راهبان معروف است و قدمتش به هزار و پانصد سال پیشتر باز مى گردد، مات و متحیر زل زده بودم به نقوش کنده کارى شده بر سنگ که چیزى را نشان نمى داد جز نمایى از همین در بدن یک راهب یا فرمانروا. مى دانید که اسپانیا یها ٥٠٠ سال پیش به آنجا یورش برده و اولین اشخاص خارجى بودند که پس از پانزده بیست هزارسال پا به آن قاره گذاردند، و پیش از آن ممکن نبوده که راهبان مایا از راهبان هندو و بودایى یا حکیم سنایى ما چنین آموزشى گرفته باشند. ایکاش دوربین را فراموش نکرده بودم که حالا مجبور باشم سفرى دوباره کنم.
تا یادم نرفته در مورد اتَل مَتل توتوله نکته اى بگویم خدمتتان که بعید مى دانم شما و یا دیگرى با آن آشنا باشید. در باور هندوها و زبان سانسکریت نام سه از آن هفت دوزخ چنین است: اولین آنان آتالا (Atala)، ششمین ماهاتالا(Maha tala)،و چهارمین تالاتالا(tala tala) که همان خصوصیات را که حکیم فرموده را نیز برایشان منظور کرده اند. شاید که ریشه واژه آتِل را در عاطل و باطل باید هم اینجا جست و نه در زبان عرب؟
***
—در مورد عقل و علم وعاقل یک نیمچه نگاهى بس ناقص دارم که چرا با این تفکرات مشکل دارند، ولى خوب تکمیلش طاقت فرسا و زمانبر است، تا آنزمان لطف کرده به همان نقل قول از ابایزید رجوع فرمایید.
— و در آخر سوالى از شما، که چرا اصرار دارید مولانا و یا مولوى و یا مولاناى روم را همواره و پیوسته بلخى نام ببرید؟ مى دانم که افراد را با محل تولد یاد مى کردند، ولى نه حافظ و نه سعدى را فقط شیرازى، و نه عطار و نه خیام را فقط نیشاپورى نام مى بریم. ابو شکور هم که بلخى است، و بلخىِ تنها نمى تواند خطاب به او هم باشد؟
***
دکتر جان فکر کنم پرسشهاى شما را جامع و در حد وسع و بضاعت پوشش دادم، و چیزى که از قلم نیفتاد؟ انشا… که سرتان درد نگرفته و یا طلب درد بیشتر نمى کند، گر چنان باشد امر بفرمایید که در خدمت باشم.
همیشه شاد باش و شادزى

دکتر ترابی نوشته:

بابک گرامی،
من و انکار شراب؟ من و انکار علم ؟ غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد.
اما اعتراف میکنم، از دانشی که بایزید از آن سخن گفته است سر رشته ای ندارم. به صحرا رفته ام بسیار بارهاو جلوه های عشق را بوییده ام در سبز نودمیده بهار، شنیده ام در آواز پرندگان عاشق ، در چشمان « دختران انتظار »
دیده ام، بارش عشق از آسمان آبی را هرگز با اینکه کوشیده ام .
( می گوییدچشم دل ندارم، باکیم نیست ، چشم سر مارا بس).
علوم تجربی خوانده ام و آزموده ام، فیزیک، فیزیکو شیمی، شیمی گیاه و جانور شناخت، گام به گام، بافت به بافت، دستگاه به دستگاه تا به شناخت تن و روان آدمی، این سازواره شگفت.
( افتخار شاگردی استاد حسین گل گلاب را داشته ام در دانشگاه تهران، که فزون بر شناخت گیاهان ایران دوستی نیز می آموخت، همو که سرود ای ایران را سروده است) خود ستایی نگیرید
اندکی شعر و دیرین شناخت سر گرمی های این کمترین اند، با برخی فرضیه های کیهان شناختی، واژه ها و شمارگانی که به کار برده اید کم و نه بیش آشنایم.
فرضیه سحابی لاپلاس، استاتیک استیت، استفن هاوکینگ و بیگ بنگ و فردا که فرضیاتی دیگر این همه نفی خواهند کرد.

( ار چه شما خود بی پایگی بیگ بنگ را گواهی فرموده اید : تمامی جرم و بار انرژی کنونی گیتی در ون همان نقطه سینگولاریتی نهفته بود، حال چطور و چگونه از دانش فیزیک خارج است!!!)

این نابغه فیزیک ، دیروز در انجمن پادشاهی لندن ازبرنامه جسجوی حیات هوشمند!!!( انگار حیات نا هوشمند هم داریم) در یک میلیون ستاره نزدیک زمین پرده برداشت، سر مایه یکصد میلیون دلار از جیب کمونیست سابق ! یوری میلنر اهل روسیه
که برای حلال کردن پول دست ودلبازی کرده است. حیات سکفتگی هوش در ماده است.
حتا روستایی نا دانشمندی چون من با نگاه به تصایری که از بهرام ( مریخ) امده اند نشانگان فرسایش آبی را در بلندی های بهرام می بیند.

و من الما کل شیء حی.
گفتگو ی حقیر در باور مندی یا ناباوری به خلقت است
قدیم یا حادث بودن کیها ن و نه تنها زمین بی کرانگی یا کرانمندی ور نه ۵۷۷۵ سال یهودیان ۶۰۰۰ سال ترسایان و میلیاردها سال هم آنان در بستن بر این پرسش است.

و اما پرسیده اید چرا میگویم بلخی؟ وی را به نامهای گوناگون خوانده اند و می خوانند، مولوی، مولانا و خداوندگار برای مریدان او بماند چه از من سر سپردگی ساخته نیست ، میماند رومی و خموش ، آن بخش از فلات فرهنگی ایران که جلال الدین در آن زیست و در گذشت،البته زمانی روم نامیده می شده است رومی اما، با هویت ایرانی او سازگار نیست ، خموش نیز بر قامت آنکس که هماره در فریاد بوده است برازنده نیست ،
جلال الدین محمد بلخی.
آنچه از کشف و کرامات برخی صوفیان گفته ونوشته اند از دید علمی مصداق توهم است، دیداری ، شنیداری، گفتاری. توهم را سبب های گوناگون است: صرع، روان پریشی ها، اعتیاد، تنهایی دراز مدت ، پایین افتادن قند خون و مصرف روان گردانها . در باره این آقایان چنین سخنان همواره گفته اند و تا نباشد چیزکی، مردمان چیزها نمی گویند.
از راهنمایی تان در باب گوگل سپاسگزارم ، در گوگل همه چیز یافت میشود سره و ناسره و بسیاریشان گوگولی.
اشاره من به حکیم توس تنها برای جلب توجه سرکار به پیشینه سترگ علمی نیاکانمان بوده است ، چنین نگاهی به آفرینش در آن روزگارا ن ار نه نایاب کمیاب نوده است.
و سر انجام هم امروز ۴۷٪ امریکاییان بر این باورند که خداوند جهانرا دور و بر ۶۰۰۰ سال پیش و از هیچ آفریده است.!

با پوزش ا ز گنجور و گنجوریان، که پر گفتم و گزیده نگفتم

بابک نوشته:

دکتر ترابى عزیز،
چه باشد گر مرتورا نیز یادى بگیرم
که شاید زمانى زیادت نیز کامى بگیرم
***
با سلامى دو باره خدمت شما،
پس از خواندن نوشتار شما کلام بالا در ذهنم نقش بست،
و این مخاطبش نه فقط شماى عزیز بلکه شامل هردیگر گنجورى عزیزى است که در اینجا به خاطر یادگیرى ازو آمده ام و نه یاد آموزى که جز تهى کیسه اى بارى ندارم، وگر هم گفتارى از این حقیر آمده صرفاً جهت به اشتراک گذاردن و گفتگو دراین باب است و نه بیش.
***روان استادتان هر جا که باشد شاد باد، که چه زیبا و زیبنده سرود و همواره چون منى را سرافراز و مدیون خود میدارد.
اما بیایید از مبحث خارج نگردیم و به حاشیه نرویم.
شما در گفتار پیشین با غالب نشان دادن باور خود، که باور دیگر فقط نظریه و فرضیه نیست بلکه نظرى است که براساس مبنائى به اثبات رسیده، نظریه بیگ بنگ را مردود اعلام کردید. در این گفتارنیز به شخصیت ارائه دهنده این دیگر نظر حمله اى بردید. من با ایشان آشنایى ندارم و وکیل مدافع او نیز نیستم، ولى همینقدر دانم که شخصى را محکوم کردن بدون حضور و یا آگاهیش و این حق را براى او قائل نگشتن که از خود دفاعى کند کمى دور از انصاف و عدل باشد، علاوه بر آنکه ایشان را جهانى مى شناسد و این گفتار را که بنده اول بار در این گوشه اى از نِت مى یابم بعید دانم که خدشه اى بر او وارد کند، و بر گمانم نیز در دیار او ضوابط و قوانین چنان باشد که گر خطایى ازو سر زده پاى به محکمه خواهد برد، همه جا را چون مملکت گل و بلبل نباید پنداشت.
اما ما اینجا در باره تفکر او و نظریاتش به گفتگو نشسته ایم و نه شخصیتش، که خارج از این مبحث مى باشد.
—شما نیز پرسشهاى مشخص این بنده را در باب استدلال، مبنا، جزئیات ، فرمول، متغیرات، تحولات و…. که منتهى به باور خود مى شود را پاسخ ندادید، و تنها چرخشى که بنده دیدم آن بود که رد این دیگر نظریه را که هم امروز مى کردید، به فردایى ناشناخته و موهوم و مبتنى بر نظریات ناشناخته اى دیگر موکول کردید.
آرى گر نتوان با دلیل و مدرک و منطق و فرمول نظریه خود را ثابت و دیگرى را مردود اعلام کرد، و باز هم اصرار مکرر بر آنچه مبتنى برفرضیه ها، تفکرات، و تخیلات نشسته بر هوا است شاید هم که باید رد این دیگر فرظیه را به فردایى ناشناخته حواله داد، و گفت “که چون فردا شود فکر فردا کنیم”.
–بارى، شما باز هم به بیگ بنگ اشاره کرده و اینبار گواهى از بنده گرفته که بى پایگى آنرا نشان داده ام و اینبار سه علامت تعجب نثار فرمودید.
دکتر جان اینجا را نیز چون تصور و تخیل بر انفجارى بزرگ، به اشتباه رفته اید. ولى بس مهم هم اینست که همینجا نکته اى بس بزرگ و کلیدى نهفته.
بر مبناى این نظریه و گفتار آقاى هاوکینگ، مى توان به عقب رفته تا ثانیه اى (یا چندم ثانیه اى) پس از بیگ بنگ و منبعد آنرا با حساب و کتاب یافت، ولى نه پیش از آن را چرا که پیشتر آن دیگر جایى است که قوانین علم به هم ریخته و جوابگو نخواهند بود، و عقل نیز نه آشنایى با آن و نه توان چنین گشایشى را دارد. اینرا آقاى هاوکینگ، که تئورى سیاه چالهایش که به عقل جن نمى رسید ولى بر اساس فرضیات و فرمولهاى او به اثبات رسید وسپس به کَرّات رویت شد، در نهایت خضوع اذعان مى دارد.
–( دهه اى پیشتر توسط دوست یکى از خویشان به دانشگاه استنفورد دعوتى داشتیم و در آزمایشگاهى در آنجا این استاد ایتالیایى گویى (اندازه یک توپ بیلیارد) را به بنده نشان داد و بابت چون و چرا فرمود که سه عدد از این گوى را که از نوعى فلز باشد تیم ایشان چنان صیقل داده که اگر آنرا به اندازه زمین بزرگ کنیم بلند ترین کوه آن کمتر از دو ونیم متر ارتفاع خواهد داشت، و صاف تر از آن دیگر مقدور نبود چون دستگاهى داراى چنان توانى ناموجود براى بشر. بارى در یک پروژه مشترک با ناسا و دانشگاهى دیگر ( گمانم دانشگاه ییل بود) این سه گوى را توسط سفینه اى به مدار زمین فرستاده و بر اساس اندازه گیرى سه ستاره دوردست و محاسباتى، قسمتى از فرضیه نسبیت اینشتین (General Theory of Relativity) را مورد بر رسى قرار داده که ببینند آیا این بخش از فرظیه صحیح است و یا خیر. اتفاقاً چند سالى بعد که آنرا ردیابى گوگِلى و نه گوگولى کردم، دیدم که انگارى که آرى آن امتحان بر این فرضیه صحت گذارده و جایى هم ندیدم که فرضیه مذکور رد شده باشد.
آرى دکتر جان این “آقایان” اینگونه تجزیه و تحلیل و محاسبه مى کنند و نه آنگونه…)
—بارى، این براى عقل سالم و عاقل، باورى غیر ممکن است چرا که عقل متکبر چنان مى پندارد که اگر هم امروز بر همه چیز واقف نباشد در فردا و یا فردایى دگر بدان خواهد رسید، به عبارتى دیگر چیزى نیست و نخواهد بود که عقل توان شناخت آنرا نداشته باشد، و گر چنان باشد که چیزى از درک و اثبات او بیرون باشد آنگاه چنان چیزى غیر ممکن، محال، و غیر قابل وجود مى باشد.
و این عقل و عاقل همواره در این غوطه ور خواهند بود که به من داده (اطلاعات) بیشتر بده تا آنرا تجزیه تحلیل کنم و آنرا ثابت و یا رد، و یا تو آنرا اثبات کن، پس تو از کجا دانى و و و…
وگر هزار بارهم به او گویى که عزیزم تو نتوانى فهمید، چراکه در موجودیتت چنین توانى نیست، باز بر خواهد گشت به همان نقطه ابتداء و شروعى مجدد.
ولى به جاى ورود به مباحثه با عقل که همواره و تا ابد بر یک مدار دور زند وباز به جاى اول باز گردد، مى باید به عقلى سالم چنین گفت: که آرى جایى رسد که تو نیز درمانى. وآنکه این تو بمیرى دیگر از آن تو بمیریها که “عقول ناقص” هر روز بى نهایت از آن بافند نیست، چه آن بافته هاى خلاف منطق را با خرد و منطق توان تجزیه و تحلیل کرد و رد یا اثبات، ولى این یک دیگر از حیطه منطق و خرد و تدبیر و وجود خود تو خارج است،آرى این از عقل خارج است. نه تو را توان چنین درک و فهمى است ، و نه آنکه حتى تو با گستره اى بس پهناور که دارى، موجودى بى نهایت و واقف بر همه باشى، آرى چون این یک جا رسى درمانى و نیابى درمانى.

**اما در کنارى “عقل ناقص” مى گوید که او را توان فهم این نیز باشد، چرا که او خود نداند که مبنا و اساس عقلانى اش بر پایه داده هاى اشتباه استوار است و از بن و ریشه بر باد، آرى این دیگر عقل از درون تفکر و تخیلات باز هم عقلانى ولى ناقص خود مى ریسد و مى بافد و چنان مى پندارد که این تخیلات و تفکرات از وراى “آنى” که عقل سالم توان دسترسى بدان ندارد نیز آگاه است، و از چون و چرایش نیز با خبر. این غافل نمى داند که از “این” بى خبر و گمراه است چه رسد به “آن”.
–و اما عاقل ( عقلى سالم) نیز چون در بحر عقل چنان غوطه ور است که خود را با آن یکى بیند، و هر چه هم عقل در او شکل گرفته تر باشد این یکى بودن شدیدتر، همانگونه و همواره از درون این بحر تفکر و تعقل کرده، و بر اساس و مبنا آن همه چیز را سنجیده و اینرا نیز رد مى کند و آنرا جزء موهوماتى که عقول ناقص مى پندارند و مى بافند کلاسه بندى مى کند. او نیز بر این باورست که توسط این عقل بر همه چیز وقوف خواهد یافت، همه چیز را تجزیه و تحلیل و حل و فصل خواهد کرد، وگر روزى رسد که چیزى وراى مبانى عقلانى او باشد آن دیگر حتماً و حتماً مى باید جزئى از لاطائلات و موهومات باشد ولاغیر.
بارى، امان امان و امان از عقل و عاقل که وجود چیزى وراى وجود، قدرت، و آگاهى خود را محق نمى دانند، نمى بینند و نمى پذیرند، و همواره خواهند که تو را در این بحر کشیده و در آن چارچوب وجودى و ماهیتى خود ، به مباحثه و رد یا اثبات آن بر خیزند. غافل از آنکه ممکن است وجودى وراى قدرت درک آنان باشد…
*در باب گفتمان آرى به خلقت یا خیر… خوب این فرظیه که امروزِ روز نظریه غالب مى نماید چنین مى نمایاند، گو اینکه آقاى هاوکینگ خود جدیداً اعلام کرده که بر مبناى این فرظیه وجود خالقى پشت آن واجب نیست. ولى آن مبحثى دیگراست و نیاز به گفتمانى دیگر…
***
بارى دکتر جان در مورد صوفیان و توهم آنان فرمودید، در اینجا نیز شما با داده ها و دانسته هاى خود (حال کم یا زیادش را ندانم) باز قدم در راه گمانه زنى و حدسیات گذارده اید و نتیجه تان را بر مبنا “تا نباشد چیزکى مردم نگویند چیز ها” نهاده اید.
از کى گفته هاى مردمان که مملو از شایعه، غلو، غرض، غیبت، و نادانسته هاست “ملاک حَکَم” قرار گرفته؟ پاسخ آنکه هیچگاه.
در هیچ محکمه اى، که بر پایه خرد و منطق استوار باشد، چنین گفتارى را که فقط بر اساس گمانه زنى وفرضیات و حدسیات، و آنهم به اثبات نرسیده، مى باشند قابل قبول براى صدور حکم نمى دانند، مگر آنکه آن فرضیات با سند و مدرک و شواهد به اثبات رسند.
–حال شما نیز چون با آن دانسته ها عمرى سپرى کرده و آشنائید، آنانرا ختم الختاب مى پندارید و این پر واضح است که گشایشى را نیز مقدور نمى بینید که غیر آن ممکن باشد، ولى نه تحقیقى جامع صورت گرفته، ونه گواهى پزشکى موجود که این اشخاص آنگونه که فرمودید، صرع و یا افت قند خون داشته، یا معتاد بوده، یا روانگردان مصرف مى کرده، و یا مثلاً چون سعدى و حافظ که نشاط و طراوت از بیت بیت اشعارشان مى بارد افسردگى داشته اند. وگر اینچنین باشد، از سنایى، عطار، مولاناى من و بلخى شما، سعدى، حافظ، شیخ محمود شبسترى، و…. مى باید در این زمره مى بوده باشند، و عجبا که کلام آنان براى صدها سال تر وتازه و پر از نشاط راهگشاى خلقى و خلقها بوده اند.
—شاید هم شما چون من با خواندن یک چند بیتى از یکى از اینان به ورایى کشیده شوید، که هیچ ساغر ومى، بنگ و افیون و روانگردانى را توان آن نباشد، و شاید هم نتوان یابید که این چه بود که چه کرد، و یا آن پیر پیچیده در غبارى از ابهام به جلال الدین چه گفت و چه کرد که او را چنان زیر و زبر که از او مولانایى ساخت در بلاد روم که آوازه اش زمین و زمان را در نور دید، و یا آن چه بود که زاهد خشک و متشرعى چون امام محمد غزّالى را که خود بر این خرده مى گرفت و حمله میبرد در دهه پایانى عمر همه رها کرده و راه برادر کهتر را یافت.

دکتر ترابى عزیز،
بیایید چنین بیانى را در مورد عقل فرضا یک “قانون” متصور شوید وگر هم دوست دارید آنرا قانون الکى نام گذارید، گو اینکه مطمئنم بى کله ترى از این حقیر قرنها و قرنها پیشتر نام خود را بر آن نهاده. و باز هم بیایید و تنها راه درک آنرا در تبصره شماره یک این قانون بیابید، تبصره اى که راهى جز سه طلاق دادن این صیغه عقل باز نمى گذارد. مى توانید هم فقط طبق تبصره شماره دو به طلاق موقت اکتفا کنید، ولى نظر کنید که سپس باید دوباره با این عیال هم سر و سر به سر گردید.
به همین سادگى، گر توانى چنان کنى شاید که چنان خواهى دید و گر نتوانى همواره در بحر عقل غوطه ور خواهى ماند.
حال دیگر صلاح مُلک خویش خسروان دانند.
ولى دکتر جان گر عقلت هم به جدل و مبارزه و ملامت این گفتار برخاست، به او بگو وقعى بدان نگذارد که اینرا از تهى کله اى بیش نشنیدى، که چیزى بیش از این نیز در سر و بر زبان ندارد:
“چه گویم تو را اى داناى خردمند که این عقل علیلم
به عمرى ز وجودم و هر مکتب که تو دانى به فرارَست،”
سرتان شاد و همواره پایدار باشید

دکتر ترابی نوشته:

بابک گرامی،
امید که گستاخی هایم شمارا نیازرده باشد
من فرضیه پرداز و متفکر نیستم ، همانگونه که اشاره فرمودید برخی تخیلات نشسته بر هوا و ضد البته عقلی ناقص.
وبه یقین از همین رو داستان را در نمی یابم، که چگونه میتوان از کوزه ای نداشته خلقی را سیراب کرد.

تندرست و شادکام بوید

بابک نوشته:

دکتر ترابى عزیز،
نه خیر نه این بنده گستاخى دیدم و نه آزرده گشتم، هدف هم همان گفتگویى بود و نه بیش.
و صد البته که متفکرید، عقل ناقص نیز خطاب به شما نبود که یکى دو بار شما را عاقل خطاب کردم، و عقل ناقص را که دیگر عاقل خطاب نکنند. اما آن باور کیهانى را آرى چنان بیان کرده که دیدم.
بنده هم امید دارم که شما کلامم را پاى گستاخى نگذارده و آزرده نگشته باشید.
در مورد دریافتن، از کجا مى نگرید؟ هنوز هم از بحر عقل؟…
پایدار و کامروا باشید

کنجکاو نوشته:

با سلام : صوفی بیا و ببین که در محفل رندان و آزادگان بجز راستی و خلوص چیز دیگری وجود ندارد

ناشناس نوشته:

باسلام
حضرت شیخ الاسلام احمدجام(ره)ازمشایخ زبده وزبردست بوده چنانکه نورالدین عبدالرحمن جامى شاگردروحى ایشان وازاراتمندان ایشان بوده،قطب الدین بختیارکاکى(ره)ازعرفاهندباشنیدن یک قطعه ازشعرحضرت شیخ جان مى دهد،حضرت سلطان مودودچشتى (ره)سرسلسله طریقت چشتیه ازایشان کسب فیض مکند ، مولانا ابوبکرتایبادى و…اگرعارفى ازعارف دیگرکسب فیض کند امرى عادیست.

ناشناس نوشته:

باسلام
حضرت شیخ الاسلام احمدجام(ره) ازعارفان وصوفیان برجسته وزبردست بوده چنانچه نورالدین عبدالرحمن جامى شاگردروحى ایشان بوده،قطب الدین بختیار کاکى ازعرفاهند باشنیدن یک قطعه از شعرایشان درمجلس سماع جان مى دهد،خواجه قطب الدین سلطان مودودچشتى (ره)سرسلسله طریقت چشتیه ازایشان کسب فیض مکندچشتیه نزدیک دویست میلیون پیرو دارد،مولاناابوبکرتایبادى و…لذاکسب فیض ازایشان امرى عادى است

میرذبیح الله تاتار نوشته:

سلام
حضرت حافظ یکی از شاگردان خاص مولانا صاحب جامی بود شاید در این بیت : منظورم از شیخ جام حضرت جامی هروی باشد
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

سورنا نوشته:

حافظ مرید و عاشق شاه نعمت الله ولی است و به زیبایی این عشق و ارادت را بیان می کند.

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
شاه نعمت الله ولی

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
باشد که گوشه ی چشمی به ما کنند
حافظ

سید مهسا موسوی نوشته:

سلام.در نسخه ای که من در دست دارم. بیت ۵ مصرع ۲ به این صورت است:پیرانه سر بکن هنری، ننگ و نام را
ولی در جاهای دیگه من جمله همین جا دیدم “مکن” آمده.سوالم این است دوستان شما هم نسخه ای دیگر در دست دارین که “بکن” آماده باشد؟

رضا نوشته:

صوفی بیاکه آینه صافیست جام را
تابنگری صفای می لعل فام را
حافظ که همواره ریاکاری ونیرنگ بازیِ شیخ وصوفی وزاهدِ رابرمَلا ساخته وبا سلاح شراب ونظربازی ورندی با آنها مبارزه می کند دراینجانیزبه همان شیوه به طنز وطعنه ازصوفی دعوت کرده تا بیاید وصافی ِ جام شراب رابنگرد تاشایدنسبت به صاف ویکرنگ بودن ترغیب وتشویق گردد.
صوفی: پشمینه پوشی که ادّعای پرهیزگاری وتقوا دارد ولی کارهایش به ریا ونیرنگ آلوده است.
آینه صافیست جام را: یعنی جام شراب مثل آئینه ی صاف است.(شرابی که درجام است رسیده وناب وخالص است)
لعل فام: سرخ رنگ
معنی بیت: صوفی بیا که شرابی که دردرون جام است همانندِ آیینه صاف وبی غل وغش است.(ای صوفی دَغل کار،توکه همیشه به فریبکاری مشغولی وقلب ودلی ناصاف داری) بیاوصفای مِی خوشرنگ راببین وبنوش شاید اثری درتوداشته باشد وتحوّلی پیداکنی. بیا اندکی شراب صافِ انگوری بنوش،کسی چه می داند؟ شاید به حقیقت ِ مستی وراستی پی بُردی وازاینطریق به شراب معرفت ودانایی نیزرهنمون گردی!
ببین درآینه ی جام، نقش بندیِ غیب
که کس بیادنداردچنین عجب زمنی
رازدرون پرده زرندان مست پُرس
کاین حال نیست زاهدعالی مقام را
راز درون پرده: اسرارزندگانی که برهمگان پوشیده است وکسی نمی داند که ازکجا آمده ،برای چه آمده وبه کجاخواهدرفت.امّا دراینجا منظورازرازدرون پرده، رابطه ی عاشق ومعشوق است. عاشقان(رندان) معشوق(خالق هستی)
درنظرگاهِ حافظ رندان سرمست، به برکت صفای دل وجان، که ازشراب ِنابِ رندی به دست آورده اند به بخشی هرچندناچیز ازاین اسرارواقف هستند.
حافظ به طنز وطعنه وتمسخر،زاهد را “زاهدعالی مقام” و شیخ را”شیخ پاکدامن” می نامد.! ازنظراو این قشرِ خشکه مغزوخودبین، دون پایه ترین وناپاک ترین افراد جامعه هستند. چنانکه دراصطلاح عامیانه نیزچنین است مثلاً به شخصی که بی ادب وبی شخصیّت است ازروی تمسخر می گویند آقای بسیارباشخصیّت!

معنی بیت:چندوچون عاشقی را از رندان مست بپرس که به برکت شرابِ ناب معرفت، به راستی وپاکی رسیده اند ؛ چراکه زاهدان ِ به ظاهر پاکدامن وعالی مقام ،چنین احوالاتی راتجربه نکرده وازاسرار بی خبرهستند. ریاکاری وفریب کاری چشم وگوش آنهارابسته وآنها همچون کوران وکرانی هستند که از حقیقتِ زندگی وعشق ورندی هیچ ندیده ونمی شنوند.
ملامتگوچه دریابد میانِ عاشق ومعشوق؟
نبیندچشم نابینا خصوص اسرارپنهانی !

عنقاشکارکس نشود دام بازچین
کانجاهمیشه بادبه دست است دام را

عنقا: مرغ افسانه ای، سیمرغ ، دراینجا منظور شاعر،معشوقِ اَزلیست که برای صوفیان وزاهدان ِ دغل کار دست نیافتنیست.
دام بازچین: دامی را که گسترده ای جمع کن، بیهوده تلاش نکن
باد به دست است دام را: جزباد چیزی دردام نمی افتد!
معنی بیت
خطاب به صوفیست. ای صوفی فریبکار، با این ریاکاری وتظاهر، قصدِ جلبِ توّجه ِ معشوق راداری توباحیله گری می خواهی سیمرغ شکارکنی!؟ شاید باتزویروتظاهرتوانسته باشی خلق رافریب دهی امّا هرگزنخواهی توانست خالق رابفریبی! تونادان وجاهل هستی دامی را که برای به دام انداختن اوگسترده ای جمع آوری کن که کاری بس بیهوده است. سرانجام خواهی دید که جزباد هیچ چیز دردام تونیافتاده است.!
صوفی نهاددام وسرحُقّه بازکرد
بنیادِمَکربافلکِ حُقّه بازکرد!
دربزم دوریک دوقدح درکش وبرو
یعنی طمع مدار وصال ِ دوام را
بزم : محفل عیش ونوش ودورهمی
دَور:زمانه، نوبت،دایره وارنشستن و دست به دست سپردن ِ جام های باده در میهمانیهای دورهمی؛ کنایه اززندگانیست ازآن رو که هرکسی چندروزه فرصتی بدست می آورد وسپس همه چیزتمام می گردد به مانندِ محفل های عیش وعشرت، گذرا وناپایداراست،
طمع مَدار: توقّع وانتظارنداشته باش
وصال دوام : وصلتی که همیشگی وپایدارباشد،دوام داشته باشد.
معنی بیت:
درمحافل ومجالس ِ عیش وعشرت، به یکی دوپیاله قانع باش واوقات رابارضایتمندی و شادمانی سپری کن. توقّع بیشتر خون به دلت می کند ومانع ازاین می شود که توشادباشی. دراین جهان هیچ چیزپایدار ودایمی نیست، سراسر زندگانی به اندازه ی یک دو قدح شراب نوشیست. انتظارجاودانگی نداشته باش.هجران یک روی سکّه ی زندگی ووصال روی دیگرآن است باید هردوراباهم پذیرفت.
ای حافظ اَروصال میسّرشدی مدام
جمشیدنیزدورنماندی زتختِ خویش
ای دل شباب رفت ونچیدی گلی زعیش
پیرانه سرمکن هنری ننگ ونام را
شباب: جوانی
نچیدی گلی زعیش: خوشی نکردی ونتوانستی به عشرت بپردازی
مکن هنری: هنرنمایی مکن
ننگ ونام: آوازه وشهرت، دراینجا “ننگ” رساننده ی این مطلب هست که جوانی را برباد داده ای وجزننگ حاصلی بدست نیاورده ای و”نام” رساننده ی این مطلب است که به دوران پیری رسیده وبرای خود آبرویی دست وپاکرده ای.
خطاب به دل خویش می فرماید:
ای دل دوران جوانی تمام گشت و دوران پیری وکهنسالی فرارسید. حال که نتوانستی دردوران بانشاطِ جوانی، گل ِ عیشی بچینی وروزگاربه عشرت بگذرانی، دیگرنیازی نیست دردوران پیری خودرابه آب وآتش بزنی که هیچ حاصلی نخواهد داشت. بنابراین پیرانه سر دست به هنرنمایی نزن وخودرا بی آبرو وبی اعتبارمکن. هرچه بود گذشت! به همین وضع قانع باش، هرکاری کنی جوانی برنخواهدگشت وفقط شرمندگی برای توباقی خواهدماند.!
نشاط وعیش وجوانی چوگل غنیمت دان
که حافظا نبُوَد بررسول غیر ِ بَلاغ
درعیش ِ نقد کوش که چون آبخورنماند
آدم بِهِشت روضه ی داراسّلام را
عیش ِ نقد: خوشی های همین دنیا
آبخور: محل آب خوردن، نَهری که ازآن آب بردارند. بهره، قسمت، نصیب.
بِهِشت: ازدست داد
روضه ی داراسّلام: بهشت
معنی بیت: درهمین دنیا سعی کن که از خوشی های زندگی بهرمندشوی،دَم راغنیمت دان وهمین نقد رمحکم بگیر ودل به نسیه ( وعده ی فردای زاهد) مَبند.زیراکه همان بهشتی راکه زاهد وعده می دهد پدرمان (آدم) به دوگندم فروخته وازدست داده است.
چمن حکایتِ اردیبهشت می گوید
نه عاقل است که نسیه خرید ونقد بِهِشت
مارابرآستان توبس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحّم غلام را
خطاب به محبوب یاممدوح موردِ نظرحافظ است. چون نامی برده نشده قطعاً نمی توان دراین مورد نظرداد که منظورشاعر چه کسیست. امّا معمولاً حافظ باشاه شجاع بااین لحن صحبت می کند،چراکه با اویک رابطه ی عاطفیِ عمیقی داشته وروابط آنها دارای فرازوفرودی بوده است.
ای محبوب:
ما بردرگاهِ خانه ی توخدمت بسیارکرده ایم و ازاین منظرحقوقی داریم؛ ای محبوب عزیز درحقّ غلام خویش نامهربانی مکن، تجدیدنظرکن واین بارازرویِ ترحّم نگاه کن ومرامورد لطف وکرم خویش قرارده.
جبین وچهره ی حافظ خداجدامکناد
زخاک بارگهِ کبریای شاه شجاع

حافظ مُریدِ جام مِی است ای صبا برو
وزبنده بندگی برسان شیخ جام را
بعضی ازشارحان محترم درمورد “شیخ جام” داستانهای زیادی ساخته وپرداخته کرده واشخاص زیادی را به عنوان شیخ جام معرّفی کرده وچنین متصوّرشده اند که منظور حافظ فلان شیخ ابن فلان معروف به فلان…..بوده ، درحالی که مثل آفتاب روشن است که حافظ هرگز مُرشدِ مشخصّی غیرازپیرمُغان نداشته ودراینجا منظور حافظ از”شیخ ِ جام” طعنه زدن به شیخ وزاهد وعابد است وبه طنز ومزاح،جام باده را “شیخ جام” لقب داده است. دلیل این ادّعا مصرع اوّل همین بیت است که حافظ به روشنی وبی هیچ ایهام وابهامی فریاد می زند: حافظ مُریدِ جام می است نه شیخ فلان ابن فلان!….امّا این آقایان ادیب ودانشمند! باآسمان وریسمان به هم بافتن سعی دارند از زوایای تاریک تاریخ شخصی پیداکنند وبا استدلالهای من درآوردی! ثابت کنند که منظورحافظ فلان شیخ بوده است! که اگراین موضوع حقیقت داشت و برفرض محال حافظ مریدِ شخص مشخصّی بوده، قطعاً دردیگرغزلیّات نیز نامی ازمرادِ خویش به میان می آورد وهمچون پیرمغان بارها وبارها ازاوبه تمجید وتعریف می نمود!
به جرات می توان گفت که حافظ درغزلی نبوده که ازشراب وجام وقدح سخن به میان نیاورده باشد! اوبه جام شراب ارادتی تمام نشدنی دارد ودرهرغزل به مقتضای موضوع ،با عناوین خاصی ازجام وپیاله یاد می کند.جام شراب درنظرگاهِ حافظ شخصّیتِ زنده وحتّا انسانی دارد.! جام شراب حافظ گاهی نورآگاهی ومعرفت می پراکند، به فیض می رساند، رموزی دردل خود دارد،گاهی می خندد، گاهی همچون آینه صاف است تاصوفی صورتِ ناصاف خودرا درآن ببیند،گاهی همچون آئینه ی سکندر،حقایق پوشیده ی تاریخ را منعکس می کند، گاهی سرشارازشرابِ غروراست وگاهی خون دل، گاه عکس یارراانعکاس می دهد وگاه…….
بنابراین حافظ دراینجا بدان منظور که تکلیف خودرابرای همیشه، باشیخ وزاهد یکسره کرده باشد دادِسخن سرمی دهد که:
ای باد صبا به همه این پیام رابرسان تاهمه بدانند وآگاه باشند که حافظ مُرید وشیفته ی جام باده هست،برو ومراتبِ بندگی ِ مرا به شیخ جام برسان.
من نخواهم کرد ترکِ لعل یار وجام مِی

زاهدان معذورداریدم که اینم مذهب است


  • دکتراحمدرضا نظری چروده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی