آرش کمانگیر در شاهنامه و متون دیگر ,, منصور رستگار فسایی
جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۱۴ ب.ظ
من : به نام خداوند جان و خرد زندگینامه و فعالیتهای پژوهشی دکتر منصور رستگار فسایی تاکنون: اسفند ماه 1389 اینجانب منصور رستگار فسایی در روز ششم بهمن ماه 1317 در محلّة بازار فسا متولد شده است. پدرم شادروان علی محمد رستگار فرزند مرحوم حاج میرزا محمدعلی رستگار تاجر فسایی، کارمند وزارت دارایی بودند که مدتها ریاست حسابداری و معاونت ادارات دارایی فسا، کازرون و آباده را بر عهده داشتند و پس از سی سال خدمت صادقانه بازنشسته شدند و در سوم اسفندماه 1359 در شیراز درگذشتند. مرحومه مادرم بانو شریعت مروج، دختر مرحوم حاج نصراله مروج از تجار بسیار مؤمن و متقی شهرستان فسا بودند که خود نیز آیتی از تقوا و فضیلت به شمار میآمدند و در 22 تیرماه 1358 دار فانی را وداع گفتند و هر دو در جوار حضرت امامزاده حسن فسا به خاک سپرده شدهاند، از ایشان 9 فرزند، که پنج دختر و چهار پسر هستند باقی مانده است. تحصیلات ابتدایی خود را، در دبستان روزبهان اوحدی و تحصیلات متوسطه را، در دبیرستان ذوالقدر فسا ادامه دادم و در سال 1337 با کسب رتبة اول، امتحانات ششم ادبی را گذراندم و بدون کنکور و با اخذ بورس تحصیلی، در رشته زبان و ادبیات فارسی دانشکده ادبیات شیراز به تحصیل پرداختم و در طول تحصیل در این رشته به خاطر احراز رتبة دوم در رشتة زبان و ادبیات فارسی، به اخذ مدال نقره حکمت (اهدایی شادروان علی اصغر حکمت) و جوایز نقدی شادروان دکتر صورتگر توفیق یافتم. پس از فراغت از تحصیل از سال 22/7/1340 در اجرای تعهدی که داشتم، به استخدام وزرات فرهنگ (آموزش و پرورش) درآمدم و در دبیرستان ذوالقدر فسا به تدریس پرداختم و سپس به مدیریت دبیرستان حکمت فسا منصوب گردیدم و مدت دو سال یعنی تا آذرماه 1343 در این سمت انجام وظیفه کردم و کتاب «آتشکده»در تاریخ و جغرافیای شهر باستانی و تاریخی فسا را در این دوران منتشر ساختم. در 11 اردیبهشت سال 1343 با سرکار خانم هما تدین ازدواج کردم که فداکاریها ودرایتهای و ی از برکات بزرگ و آعاز دوران شکوفایی و توفیق زندگی من بود و امروز پس از 46 سال به لطف ایزدی ما دارای 3 فرزند میباشیم که هر سه موفق و سر فرازند :هنگامه در سال 1344 متولد شده است و در آمریکا متخصص در بیماریهای اطفال است و دو فرزند دارد به نام " آرمان " و" لیلا". پسر اولم هومان که متولد سال 1351 میباشد، در آمریکا ست و دارای تخصص بیهوشی و فوق تخصص درد می باشد ودر کالیفرنیا به طبابت اشتغال دارد وهمسرش خانم دکتر فوژان صفوی است و دو فرزند دارند به نامهای " آرتین " و " جانا". اشکان، نیز اینک ٢٢ساله است ودر دانشگاه اریزونا به تحصیل در رشته ی فیزیولژی مشغول است وإنشاءالله در ماه می ٢٠١۵ فارغ التحصیل می شود و قصد دارد که در رشته ی پزشکی ادامه تحصیل دهد. من بعد از کسب لیسانس زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز، در سال 1340وچند سال دبیری و مدیریت دبیرستان در شهر زادگاهم فسا در سال 1343 قصد ادامه تحصیل کردم و چون انتقال به تهران مشروط به داشتن پنج سال سابقه خدمت بود، ناچار کمتر از یک سال را در مدارس قزوین، به تدریس پرداختم و در سال 1344 به تهران منتقل شدم و بلافاصله در دانشکدة حقوق به تحصیل پرداختم ،اما این رشته را نپسندیدم و در سال 1345 در کنکور اولین دوره ی فوقلیسانس زبان و ادبیات فارسی دانشکده ادبیات تهران قبول شدم و پس از اتمام آن ، دردوره ی دکتری زبان و ادبیات فارسی همان دانشکده ادامه تحصیل دادم و پس از گذراندن دروس مربوط، پایاننامه تحصیلات دکتری خود را تحت عنوان « وصف و صور خیال در شاهنامه ی فردوسی» به راهنمایی شادروان دکتر پرویز ناتل خانلری و مشاورت اساتید محترم جنابان آقایان دکتر محقق و شادروان دکتر خطیبرهبر ،به انجام رسانیدم و در تاریخ ١٣۴٩/١٢/٢۵ به اخذدکتری زبان وادبیات فارسی توفیق یافتم و از١٣۴٩/۶/١۵ از وزارت آموزش و پرورش به دانشگاه شیراز منتقل شدم و پس ازمدتی کوتاه که با سمت مربی به تدریس پرداختم،به استادیاری رسیدم و به تدریس و تحقیق در بخش زبان و ادبیات فارسی این دانشگاه ادامه دادم و پس از طی دوره ی دانشیاری در سال 1365 به استادی رسیدم و در نهایت با سمت استاد ی پایه ی 27 در بهمن ماه ١٣٨۵بازنشسته گردیدم. از بدو استخدام در دانشگاه شیراز، به تدریس درسهای سبک شناسی نثر و نظم، نقد ادبی، انواع ادبی، روش تحقیق، حماسهها، بوستان سعدی، سیاستنامه و قابوسنامه و فرخی و ادبیات معاصر وحافظ و چند درس دیگر پرداختم و پس از افتتاح دوره ی کارشناسی ارشد و دکتری زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه شیراز، دروس نظم و نثر1، سمینار، متون نظم 2 و تحقیق در حماسهها، ادبیات غنایی و مکتبهای ادبی جهان و معانی و بیان را تدریس می کردم و هدایت بیش از 15 رساله ی فوق لیسانس در دانشگاه شیراز و 10 رساله در دانشگاههای دیگر و 9 رسالة دکتری را بر عهده داشتهام. از سال 1370 به ایجاد رشته ی زبان و ادبیات فارسی در دورههای کارشناسی و ارشد در دانشگاه شیراز و آزاد اسلامی فسا همت گماشتم و در ایجاد دوره دکتری در بخش زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز و طرح برنامههای فوق دکتری و ایجاد گرایشهای مختلف در رشته ی زبان و ادبیات فارسی کوششی موفق را به انجام رسانیدم و پیوسته دروسی را در این رشتهها تدریس کردم. در زمینه ی مسائل دانشگاهی نیز بسیار علاقهمند به طرح نظرات و پیشنهادهایی برای بهبود کیفیت آموزش و پژوهش در سطوح مختلف بودهام و همچنین در ایجاد بنیاد فارسشناسی، فرهنگسرای حافظ و دانشگاه حافظ در شیراز سهیم بوده و عضویت انجمن مفاخر استان فارس و بنیاد فرهنگی دکتر نورانی وصال و هیأت تحریریه مجلة فرهنگ فارس و مجلة دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و مشهد را بر عهده داشتهام. در سال 1381، 3000 جلد کتاب و دو هزار جلد مجله، از کتابخانه خود را به کتابخانه میرزای شیرازی اهداء کردم و تاکنون بیش از 40 جلد کتاب از اینجانب به وسیله ی دانشگاه شیراز، انتشارات امیرکبیر، مؤسسه مطالعات و تحقیقات، انتشارات کویر، نوید شیراز، جامی، توس، طرح نو، میراث مکتوب،میراثبان،انتشارات سخن و «سمت»، منتشر شده است که برخی از انها بارها تجدید چاپ شده اندوشرح آنها در فهرستهای کلی و تخصصی دراین وبلاگ آمده است و برخی از آنها بارها تجدید چاب شده اند. از آنجا که علاقه ی اصلی اینجانب تحقیق در شاهنامه ی فردوسی و اساطیر ایرانی است، علاوه بر پایاننامه تحصیلی دکتریام که به نام «تصویرآفرینی در شاهنامه» به چاپ رسیده است و تاکنون دوبار تجدید چاپ شده است، کتابهای فرهنگ نامهای شاهنامه (در دو جلد) 21 گفتار در شاهنامه فردوسی، اژدها در اساطیر ایران، کتابهای شرح و گزارش حماسه رستم و سهراب، رستم و اسفندیار و داستان فرود سیاوش، پیکرگردانی در اساطیر، فردوسی و هویتشناسی ایرانی، فردوسی و شاعران دیگر و برگزیدة سامنامه خواجو را در این زمینه منتشر کردهام، دومین زمینة تحقیقی مورد علاقه ی من، تحقیقات مربوط به فارس است که علاوه بر تحشیه و تصحیح و چاپ سه کتاب معتبر مربوط به فارس یعنی فارسنامه ناصری (در دو جلد) آثار عجم فرصتالدوله (در دو جلد) و فارسنامة ابن بلخی در یک جلد، کتابهای تذکره دلگشای حاج علی اکبر نواب شیرازی و شعرای دارالعلم شیراز از فرصتالدوله شیرازی و مجموعه مقالات دربارة زندگی و شعر سعدی (تا چاپ چهارم) و مجموعه مقالات دربارة شعر و زندگی حافظ، (در شش چاپ) آشتی با قاآنی، و دیوان بسحق اطعمة شیرازی، و احوال وآثار علی اصغر حکمت شیرازی را تألیف یا تصحیح کردهام . سومین کار تخصصی من در زبان و ادبیات فارسی است که کتابهای انواع شعر فارسی (دو چاپ) انواع نثر فارسی، مقالات فرزاد درباره حافظ، سرودههای فرزاد و احوال و آثار دکتر برویز ناتل خانلری را در این زمینه به چاپ رسانیده ام. همچنین برگزیده بوستان سعدی، دیوان اشعار نعمت فسایی، سرودههای مسعود فرزاد و مجموعه مقالات مسعود فرزاد درباره حافظ را انتشار دادهام، و در دوران باز نشستگی به آرزوی همیشگی خود در نگارش " شرح تحقیقی دیوان حافظ" جامه ی عمل بوشاندم و خدای را شکر که این کتاب در 6 جلد در تهران در دست چاب است و "لغت نامه ی جامع دیوان حافظ "را نیز در دست تالیف دارم که تا کنون 20 حرف آن با حدود 2000 صفحه به اتمام رسیده است. تحقیقی در زمینههای مختلف که اهم آنها دربارة شاهنامه و فارس بوده است در مجلات ادبی معتبر به چاپ رسانیدهام و موفق به اخذ جوائز ذیل شدهام: 1- جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران در سال 1367 برای تصحیح و تحشیه فارسنامه ناصری. 2-لوح تقدیر بهترین کتاب دانشگاهی به خاطر تألیف کتاب 21 گفتار دربارة شاهنامه فردوسی در سال 1371 از وزیر محترم فرهنگ و آموزش عالی. 3-لوح تقدیر بهترین کتب دانشگاهی به خاطر تصحیح و تحشیه تذکره دلگشا از وزیر محترم فرهنگ و آموزش عالی 1372. 4-نشان طلای فارسشناسی به خاطر تحقیقات ادبی مربوط به فارس. 5-در سال 1382 که در دانشگاه برازیلیا به تدریس اشتغال داشتم به عنوان چهرة ماندگار ادبیات فارسی در آن سال برگزیده شدم و به ایران آمدم و جایزه خود را دریافت داشتم 6-در خرداد سال 83 دانشگاه برازیلیا نشان و مدال علمی و دیپلم مربوط را برای خدماتی که در طول اقامتم در دانشگاه برازیلیا در ایجاد دروس فارسی و ایرانشناسی و توسعه و تحکیم روابط فرهنگی ایران و برزیل انجام داده بودم به اینجانب اهداء کرد. 7-در آبان سال 1383 تصحیح کتاب بسحق اطعمه اینجانب که به وسیله میراث مکتوب چاپ و منتشر شده بود برنده جایزه حامیان نسخه خطی در ادبیات فارسی شد. 8- در آذر ماه 1386 از طرف وزارت علوم و تحقیقات به عنوان عضو برتر قطبهای علمی کشور بر اساس نمایه های بین المللی بر گزیده شدم اولین فرصت مطالعاتی خود را در سال 1354-1353 در دانشگاه کمبریج انگلستان گذراندم که ضمن انجام تحقیقات، به تدریس شاهنامه در آن دانشگاه نیز اشتغال داشتم، در سال 1368 دومین فرصت مطالعاتی خود را به مدت 6 ماه در بخش مطالعات شرقی دانشگاه هاروارد آمریکا به انجام رسانیدم و ضمناً در تابستان 1368 مدتی در دهلی نو به تدریس زبان و ادبیات فارسی به استادان هندی در دوره بازآموزی زبان و ادبیات فارسی پرداختم و در سال 1374 شاهنامه فردوسی و ادبیات معاصر را در دانشگاه اصفهان به استادان ترک شرکت کننده در دوره بازآموزی زبان و ادبیات فارسی، تدریس کردم. در سال 1987 در سی و دومین کنگره بین المللی مطالعات آسیا و شمال آفریقا در هامبورگ آلمان مقالهای تحت عنوان قیام ارسلان بساسیری به زبان انگلیسی ارائه دادم، در سال 1376 دوره فرصت مطالعاتی خود را در دانشگاه پنسیلوانیا گذراندم. (مهر 76 تا تیر 77) و در سال 1998 در کنفرانس بینالمللی حماسه ی جان و خرد در نیویورک به سخنرانی پرداختم و در سال 2000 در کنگره بین المللی زبان فارسی و فرهنگ ایرانی در پکن و سال بعد در کنگره بینالمللی زبان و ادبیات در هند شرکت جستم و از 20/3/81 تا 20/6/83 به مدت دوسال و سه ماه در دانشگاه برازیلیا در برزیل به تدریس پرداختم و برای اولین بار 8 درس فارسی و ایرانشناسی را در این دانشگاه برزیل و در آمریکای جنوبی ایجاد و تدریس کردم.وبه مدت یک سیمستر تدریس زبان و ادبیات فارسی را به همراه مدیریت مرکز تحقیقات زبان فارسی در دردانشگاه دولتی مسکو بر عهده داشتم. در زمینه طرحهای تحقیقاتی نیز مدت دو سال سرگرم انجام طرحی تحت عنوان: «منابع معنیشناسی در شعر حافظ» بودم. به علاوه در بسیاری از کنگرهها و سمینارهای ادبی داخلی حضوری فعال داشته و مقالاتی تحقیقاتی ارائه دادهام و در دانشگاه شیراز، اصفهان، مشهد، تهران، گیلان، آذربایجان و ... به سخنرانی پرداختهام، بجز مشاغل آموزشی و تحقیقاتی تا سال 1357 مشاغلی چون مسؤولیتهای اداری و انتشاراتی را بر عهده داشتهام که از آن جمله است: سردبیری مجله خرد و کوشش، عضویت و دبیری شورای انتشارات دانشگاه شیراز، مدیریت کل اداری و دبیرخانه دانشگاه، سرپرستی امور دانشجویان دانشکده ادبیات. پس از انقلاب اسلامی نیز در سمت معاونت اداری و مالی دانشگاه شیراز، در هیئت تحریریه مجله علوم انسانی دانشگاه شیراز و کمیتههای تحصیلات تکمیلی دانشکده ادبیات عضویت داشتهام و در تأسیس چاپخانه دانشگاه شیراز و تأسیس دانشکده پزشکی فسا سهمی عمده ایفا کردهام و از بدو تأسیس دانشگاه آزاد فسا به سائقة آن که این شهر زادگاه من است به تأسیس رشته زبان و ادبیات فارسی در دورههای کارشناسی و کارشناسی ارشد در فسا همت گماشتهام و تا سال 1378 پیوسته دروسی را در این رشتهها تدریس کردهام. ازتاریخ 15/11/1384با پایه 27 استادی بازنشسته شدم و ازآن پس با تاسیس موسسه آموزش عالی حافظ شیراز ریاست این موسسه را عهده دار شدم ودر همان حال به دعوت دانشگاه دولتی مسکو مدتی در آن دانشگاه تدریس کردم و از اول ژانویه 2007 در بخش خاور نزدیک دانشگاه آریزونا در امریکا به تدریس مشغول شدم وربان فارسی و حافظ و شاهنامه را در این دانشگاه به مدت سه سال در دوره های لیسانس تا دکتری تدرس کردم. گاهگاهی شعری میگویم و راهی به دلی میجویم و گاهی در غم گذشتگان میمویم. آرزوی نهایی تدوین فرهنگ واژههای شاهنامه و به خاک سپرده شدن در جوار مهر مظاهر حافظ یا فردوسی است. و از خدای بزرگ میخواهم که فرجام مرا به خیر و آرامش و بیرنجی همراه بداراد.
پروفایل منصور رستگار فسایی
ایمیل مدیر وبلاگ
مطالب اخیر
» شخصیتهای ایرانی و بیگانه در داستان کیخسرو
» پنجشنبه ٢٩ تیر ،۱۳٩٦
» حافظ،یکی از ایرانی ترین شاعران
» بزرگداشت رستگار فسایی برپا شد (2)
» بزرگداشت رستگار فسایی (1)
» چرا ادبیات میخوانیم؟
» "معرفی" شرح تحقیقی دیوان حافظ
» نکوداشت دکتر منصور رستگار فسایی در شیراز
» دوشنبه ۸ تیر ،۱۳٩٤
» کتابی تازه از دکتر منصوررستگار فسایی
آرشیو وبلاگ
» صفحه نخست
» عناوین مطالب وبلاگ
» تیر ٩٦
» شهریور ٩٤
» امرداد ٩٤
» تیر ٩٤
» خرداد ٩٤
» اردیبهشت ٩٤
» فروردین ٩٤
» اسفند ٩۳
» بهمن ٩۳
» دی ٩۳
» آذر ٩۳
» آبان ٩۳
» مهر ٩۳
» شهریور ٩۳
» امرداد ٩۳
» تیر ٩۳
» خرداد ٩۳
» اردیبهشت ٩۳
» فروردین ٩۳
» اسفند ٩٢
» بهمن ٩٢
» دی ٩٢
» آذر ٩٢
» آبان ٩٢
» مهر ٩٢
» شهریور ٩٢
» امرداد ٩٢
» تیر ٩٢
» خرداد ٩٢
» اردیبهشت ٩٢
» فروردین ٩٢
» اسفند ٩۱
» بهمن ٩۱
» دی ٩۱
» آذر ٩۱
» آبان ٩۱
» مهر ٩۱
» شهریور ٩۱
» امرداد ٩۱
» تیر ٩۱
» خرداد ٩۱
» اردیبهشت ٩۱
» فروردین ٩۱
» اسفند ٩٠
» بهمن ٩٠
» دی ٩٠
» آذر ٩٠
» آبان ٩٠
» مهر ٩٠
» شهریور ٩٠
» امرداد ٩٠
» تیر ٩٠
» خرداد ٩٠
» فروردین ٩٠
» اسفند ۸٩
» بهمن ۸٩
» دی ۸٩
» آذر ۸٩
» آبان ۸٩
» مهر ۸٩
» شهریور ۸٩
» امرداد ۸٩
» خرداد ۸٩
» اردیبهشت ۸٩
» فروردین ۸٩
» اسفند ۸۸
» بهمن ۸۸
» دی ۸۸
» آذر ۸۸
» آبان ۸۸
» مهر ۸۸
» شهریور ۸۸
» امرداد ۸۸
» اردیبهشت ۸۸
» فروردین ۸۸
» اسفند ۸٧
» بهمن ۸٧
» دی ۸٧
» آذر ۸٧
» آبان ۸٧
» شهریور ۸٧
» امرداد ۸٧
» دی ۸٦
» آذر ۸٦
» مهر ۸٦
» شهریور ۸٦
» تیر ۸٦
» خرداد ۸٦
» اردیبهشت ۸٦
» فروردین ۸٦
» اسفند ۸٥
» بهمن ۸٥
» دی ۸٥
» آذر ۸٥
» آبان ۸٥
» مهر ۸٥
» شهریور ۸٥
» امرداد ۸٥
» تیر ۸٥
صفحات وبلاگ
موضوعات وبلاگ
» فردوسی(۱)
» زبان فارسی(۱)
» مجسمه(۱)
» حافظ غزل 326(۱)
» فروغی(۱)
» غزل 335(۱)
» شرح دیوان حافظ(۱)
» ساختاروموسیقی شعر(۱)
» نوع شعر ،معنی واژه ها و بیتها(۱)
» منابع مطالعه بهتر غزل(۱)
» علی اصغر حکمت شیرازی(۱)
» هرهنگستان(۱)
» مجسمه ی میدان فردوسی(۱)
» استاد صدیقی(۱)
» آیین یادبود دکتر محمد علی رستگار(۱)
نویسندگان همکار
» منصور رستگار فسایی
لینکستان
» مرکز حافظ شناسی
» سایت شخصی دکتر رستگار
» انجمن دوستاران حافظ
» انجمن شاعران فارسی گوی جهان
وبلاگ
RSS Feed
آرش کمانگیر در شاهنامه و متون دیگر
دکتر منصور رستگار فسایی
آرش کمانگیر در شاهنامه و متون دیگر
کلمه ی " آرش " در متون مختلف عربی و فارسی به صورتهای مختلف و متفاوتی ، ضبط شده است مثل:" أرش"،" ارشش " ، "ارجس " ،" ارخش "،" ایرش "،"ارسناس "،،"ایرشی "، تاریش "، "اترش " اما اصل واژه در اوستا Erekhsha است که به معنی تیر تیز رو و روان است ودر پهلوی aresh شده است. در اوستا آرش را اِرِخشه خواندهاند و معنای آن را«تابان و درخشنده»، «دارنده ساعد نیرومند» و «خداوند تیر شتابان» دانسته اند .
در اوستا لقب آرش بهترین تیرانداز است که گمان بر این است که در متون فارسی و عربی به
صورت " ارشیشا طیر" آمده است ، که در فارسی "شیوا تیر " شده است که "شیوا " به معنی تند و تیز شتابنده است و جمعا به معنی " تیر تیز رو " می باشد. ( فرهنگ نامهای اوستا ص 140) ،این لقب آرش رادر پهلوی :" ایرش شیباک تیر " دانسته اند (فرهنگ نامهای شاهنامه ص 9 ح 1) که همان تیر تیز رو و روان است که ترجمه ی پهلوی آن " شی پاک تیر : shipak – tir است
داستان "آرش کمانگیر " و تیر اندازی وی ، در شاهنامه نیامده است، اما فردوسی، در داستانهای دیگر شاهنامه ، به اجمال ،اشارات متعددی به آرش و خاندان وی دارد و از دلاوری و تیر دور پرواز ، خاندان و دلاوری وی، سخن می گوید:
چو "آرش " که بردی به فرسنگ تیر چو پیروزگر "قارن" شیر گیر 9/273/318
( خالقی 8ص350 بیت 340)
از آن زخم آن پهلو آتشی که سامیش گرز است و ، تیر، آرشی 6/104/570 د
دو فرزند او هم گرفتار شد ازاو تخمهٔ آرشی خوار شد.
( فرهنگ نامهای شاهنامه ج1 ص 8 و 9)
جوان بیهنر سخت ناخوش بود اگر چند فرزند آرش بود.
( فرهنگ نامهای شاهنامه ج1 ص 8 و 9)
من از تخمهٔ نامور آرشم چو جنگ آورم آتش سرکشم.
( فرهنگ نامهای شاهنامه ج1 ص 8 و 9)
در نسخ مختلف شاهنامه ،از 5 آرش در ادوار مختلف ، سخن رفته است که عبارتند از :
1- آرش دلاوری که در هنگام نبرد کیخسرو با افراسیاب به یاری کیخسرو آمد:
و از او نیوتر " آرش " رزمزن به هر کار پیروز و لشکر شکن
که در چاپ خالقی مطلق بدین صورت ضبط شده است:
واز او نیو تر آرش رزمزن چو کوران شه ، آن گرد لشکر شکن
( خالقی ج4ص178 ح 4)
2- آرش : پدر منوچهر پهلوان خراسانی، که در سپاه کیخسرو با افراسیاب می جنگید:
منوچهر آرش نگهبانشان گه نام جستن ، سپهدارشان
دو فرزند او هم گرفتار شد-برو وزاو تخمهٔ آرشی خوار شد. (خالقی ج6 ص164 بیت 41)
جوان بیهنر سخت ناخوش بود اگر چند فرزند آرش بود. (خالقی ج7 ص106 بیت 248)
من از تخمهٔ نامور آرشم چو جنگ آورم آتش سرکشم.
3- آرش : د ر برخی از نسخه های چاپی شاهنامه (: مول،بروخیم و دبیرسیاقی)یکی از مرزبانان ایرانی است که در رایزنی ، برای گزینش جانشین یزدگرد بزه کار ، بر در دخمه یزدگرد ،گرد آمده بودند:
چو میلاد و چون آرش مرزبان چو پیروز اسپ افکن از گرزبان
4- آرش : از شاهان اشکانی است که فردوسی می گوید فقط نام آنها را شنیده است و آگاهی دیگری در باره ی آنان ندارد:
بزرگان که از تخم آرش بدند دلیر و سبکسار و سرکش بدند (خالقی ج6 ص 138بیت 68)
چو نرسی و چون اورمزد بزرگ چو آرش که بد نامداری سترگ ( همانجا)
5- آرش : از پهلوانان نامدار ایران در دوره ی منوچهر است که تیر اندازی توانا بود و باید همان آرش کمانگیر معروف باشد که موضوع این نوشته است.
علی رغم شاهنامه که به اختصار در باره ی آرش سخن گفته است و می توان علت آن را عدم دسترسی فردوسی به منابعی جامع و معتبر در باره ی "آرش" باشد، اما در برخی ازمتون پیش از اسلام ودوره ی اسلامی ایران ، ازاین قهرمان شگفت انگیز سخن رفته است :
در یشت هشتم چنین آمده است که :
"...ما ستاره زیبا و فرهمند تیشتری ( Tishtrya ( را می ستاییم که به سوی دریای ویوروکش :
( Vourukasha ( به همان تندی روان است که تیر ارخش شیواتیر[ خشویkhshutha):
: سخت کمان ] ، آن کمان کش که چیره دست اریایی که از همه قابلتر بود و از کوه ) khshutha):
: سخت کمان ) تیری از کمان رها کرد که به کوه خونوت( Khvanwant) فرود آمد ، پس اهورا مزدا بر آن تیر نفخه یی بدمید و ایزد آب وایزد گیاه و میتره ( میترا : مهر Mithra) دارنده ی دشتهای فراخ ، راهی برای گذر تیر گشودند." ( یشت 13 26/113)
آرش، از اهالی طبرستان است :
از آن خوانند آرش را کمانگیر که از" رویان" به "مرو "انداخت یک تیر
( فخر الدین اسعد گرگانی)
بهرام چوبین سردار معروف خسرو پرویز که از وی سر پیچید و با اوپیکار کرد ووی را از پادشاهی برداشت ، خود را از "تخمه ی ارش " و از نوادگان گرگین میلاد پهلوان روزگار کیخسرو می دانست :
من از تخمه ی نامور آرشم چو جنگ آورم، آتش سر کشم
نبیره ی جهاندار گرگین منم همان آتشتیز برزین منم
(خالقی ج8 ص 29بیت 347)
و می افزاید که "آرش " در هنگام منوچهرشاه می زیست:
که بد شاه هنگام آرش بگوی سر آید مگر بر من این گفتگوی
چنین گفت بهرام ، کان گاه ، شاه منوچهر بد با کلاه و سپاه
اما خسرو پرویز نیز خود را خود را نوه ی منوچهر می داند که "آرش" بنده ی او بود:
بدو گفت خسرو که ای بد نهان چو دانی که او بود شاه جهان
ندانی که آرش وُرا بنده بود به فرمان و رایش سر افکنده بود
(خالقی ج8 ص 33بیت 405تا409)
طبری در تاریخ معروف خویش ،آرش را پهلوان روزگار منوچهر می خواند و می نویسد: "...پس از آن که شصت سال از کشته شدن توج سپری شد ، افراسیاب با منوچهر در طبرستان نبرد کرد و سرانجام بر آن نهادند که مرز میان آن دو ، به وسیله ی پرتاب تیر یکی از یاران منوچهر تعیین گردد که این تیر انداز " ارشیشاطیر" [آرش] نام داشت که چون نامش را مخفف کردند آن را" ایرش " گفتند و او تیری انداخت که از طبرستان به نهر بلخ رسید و از آن پس نهر بلخ مز میان ایران و توران گشت." ( طبری ج1 صص435و 436 و 992)، در برخی از نسخه های تاریخ طبری نیز آمده است که منوچهر پس از این واقعه ، آرش را بر همه ی پادشاهان و بزرگان برتری داد.( تر جمه بلعمی از تاریخ طبری، ص 37ج2)
بلعمی در تفصیل این داستان آورده است که:" ... صلح افراسیاب و منوچهر ...بر آن شرط افتاد که حدی بنهند میان زمین ترک و از آن عجم ، هر چه از آن سوی حد تر کستان است ، مر مَلِکِ ترکستان را بود ،یعنی افرسیاب وهر چه از این سوی است ، منوچهر را بود و هیچکس را نباید که به حدّ یکد یگر اندر آیند ، ... پس منوچهر مردی با قوت بنگریست که او "آرش " بود واندر همه ی روی زمین از او تیر انداز تر نبود ، اورا بفرمود که بر سر کوه دماوند ،تیری بینداخت به همه ی قوت خویش ، و تیر از همه ی زممین طبرستان و گرگان و وزمین نیشاپور و از سرخس و مرو ( در نسخه سرخس و بلخ) و همه ی بیابان مرو بگذشت و به لب چیحون افتاد و از همه ی شهر ها و بیابانها بگذشت وافراسیاب را سخت اندوه آمد که چندان پادشاهی از حدّ سرخس تا لب جیحون به منوچهر بایست دادنن ولی عهد کرده بود و صلح نامه نوشته ، نتوانست از آن سوگند باز آمدن ..." ( بلعمی صص 36)
در اخبار الطوال ، نام آرش به صورت " ارسناس " آمده و داستان وی چنین آورده شده است که :"...ارسناس نامی که منوچهر وی را را مأمور تعلیم تیر اندازی به مردم کرده بود ، به پیش وی آمد و کمان استوار کرد و تیری در چلّه ی کمان نهاد و همچنان پیش رفت تا به افراسیاب نزدیک شد و و قلب افراسیاب را هدف تیر خود ساخت و در دم قلبش را شکافت و افراسیاب دردم بمرد ..." ( اخبار الطوال ،ترجمه ی نشأت صص11و95)
در کتاب آفرینش و تاریخ مقدسی نیز می خوانیم که :"...در زمان منوچهر،آرش برای تعیین مرز ایران و توران ،نامزد می شود و بر کمان خویش تکیه زد و خود در آن غرقه شد و تیری از طبرستان پرتاب کرد که در بالای طخارستان فرود آمد وآرش بر جای خویشتن بمرد..." ( آفرینش و تاریخ 3/126)
در غرر ثعالبی نیز می خوانیم که " آرش " از پهلوانان "زَو" بود[شاه ایران پسر تهماسب و از تخمه ی فریون بود که پس از مرگ نوذر به پادشاهی ایران رسید] ، "زو" ، پس از ان که با افراسیاب به توافق رسید که افراسیاب قسمتی از ایران را که معادل یک تیر پرتاب آرش کماندار باشد ،به ایران واگذارد، به ساختن تیری فرمان داد که چوبش از فلان جنگل
و پرش از ازبال عقاب فلان کوه و پیکانش از آهن فلان معدن باشد،پس آرش را به افگندن آن تیر اشارت کرد و آرش در عین پیری وآخر عمر ، گویی برای انداختن آن تیر مانده بود چه در حضور افراسیاب بر کوهی از کوههای طبرستان برآمد و با کمان خویش این تیر را که افراسیاب بر آن علامتی گذاشته بود ، افگند و همان دم جان سپرد ، طلوع آفتاب ،این عمل را انجام داد و تیر از طبرستان و هوا گرفته ،به باد غیس رفت ،همینکه خواست فرود آید، چنان که گویند مَلَکی ( فرشته یی ) به امر خداوند ،آن را طیران داده به خلم از شهرستان بلخ رسانید و در آن جای به محلی به نام " کوزین " افتاد که آفتاب همان دم در شرف غروب کردن بود ،همین که این تیر از خلم به طبرستان که افراسیاب در آن بود ، رسید و علامت خود را برآن دید ، و موثقین وی نیز سقوط آن را در مکان مذکور تصدیق نمودند ،بی نهایت از مسافتی که پیموده بود ، متعجب گردید چون دانست
که مشیت الهی در آن مداخله داشته ... قطعه یی را که بین مبداء و مقصد تیر بود ، به او واگذارد."( شاهنامه ی ثعالبی صص 60 و 61)
ابوریحان بیرونی نیز با داستان آرش اشارتی دارد و می گوید:
"...یکی از دو وجه تسمیه ی تیرگان ،آن است که در این روز "سفندار مذ" تیر آرش را از کوه رویان به اقصای خراسان ، در میانه ی فرغانه و طبرستان به درخت "جوزی " فرود افگند و آرش را چنین وصف می کند:
منوچهر "آرش را که مردی نژاده و دیندار و دانا دل بود فرا خواند و وی را به بر گرفتن تیر وکمان فرمان داد ، آر برخاست و برهنه شد و شاه را گفت ای پادشاه ! ای مردم تن برهنه ی مرا ببینید که در آن جای هیچ آسیب و درد و رنجی نیست ،و من بدرستی می دانم که چون این تیر را پرتاب کنم ، تن من پاره پاره خواهد شد و من تن خود را فدای شما خواهم کرد پس از همه جدا شد وتیر در کمان نهاد و کمان رابا همه ی توانی که ایزد به وی بخشیده بود، برکشید و تیر را پرتاب کرد و بی درنگ تن وی پاره پاره گشت و یزدان به باد فرمود تا تیر را از از کوههای رویان به خراسان و در میانه ی راه فرغانه و طبرستان در درختی "گوز" ی بسیار بزرگ که در جهان همتایی نداشت فرو نشاند ، وگفته شده است که این تیر از آغاز تا انجام هزار فرسنگ[ معادل 6000 کیلومتر] راه را پیموده بود. ( آثار الباقیه ص 220)
مجمل التواریخ نیز می نویسد : تیر آرش از " قلعه ی آمل" با عقبه ی مزدوران رسید وآن را مرز توران و ایران خواندند." ( ص43)
داستان آرش کمانگیر که درروز شنبه 23 اسفند 1337 سروده شده است از حماسی ترین و تاثیرگذارترین شعرهای کسرایی و نوسروده های معاصر می باشد که ما در مقاله یی چداگانه به آن می پردازیم و فعلا خوانندگان را به مطالعه ی شعر آرش کمانگیر دعوت می کنیم
سیاوش کسرایی
آرش کمانگیر
برف میبارد،
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ.
بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی، گر پیامیمان نمیآورد،
رد پاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاک دلآشفتۀ دمسرد؟
آنک آنک کلبهای روشن،
روی تپه، روبروی من. . .
در گشودندم.
مهربانیها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه میگوید برای بچههای خود، عمو نوروز:
«. . . گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغهای گُل،
دشت های بیدر و پیکر؛
سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا بهپای شادمانیهای مردم پای کوبیدن،
کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاهگاهی،
زیر سقفِ این سفالین بامهای مهگرفته،
قصههای درهم غم را ز نمنمهای باران شنیدن؛
بیتکان گهوارۀ رنگینکمان را،
در کنارِ بام دیدن؛
یا شبِ برفی،
پیشِ آتشها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
پیر مرد آرام و با لبخند،
کُندهای در کورۀ افسرده جان افکند.
چشمهایش در سیاهیهای کومه جُستوجو میکرد؛
زیر لب آهسته با خود گفتوگو میکرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان؛
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان،
آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جانِ تو خدمتگر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
زندگانی شعله میخواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،
ـ «شعلهها را هیمه باید روشنیافروز.
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او بهجان، خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاری بود.
روزگار تلخ و تاری بود؛
بختُِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.
دشمنان، بر جانِ ما چیره.
شهر سیلیخورده هذیان داشت.
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگارِ ننگ.
غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق، در بیماری دلمردگی بیجان.
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنۀ گُلگشتها گُم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستانهای خاموشی،
میتراوید از گُلِ اندیشهها عطرِ فراموشی.
ترس بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجٌنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پُر جوش.
مرزهای مُلک،
همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بیسامان.
بُرجهای شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .
هیچ سینه کینهای در بر نمیاندوخت.
هیچ دل مهری نمیورزید.
هیچکس دستی به سوی کس نمیآورد.
هیچکس در روی دیگر کس نمیخندید.
باغهای آرزو بیبرگ؛
آسمان اشکها پُربار.
گرمرو آزادگان دربند،
روسپی نامردمان در کار . . .
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گردِ هم آورد دشمن،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند.
نازکاندیشانشان بیشرم،
ـ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ
یافتند آخر فسونی را که میجُستند . . .
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُستوجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
« آخرین فرمان،
« آخرین تحقیر . . .
« مرز را پرواز تیری میدهد سامان.
« گر بهنزدیکی فرود اید،
« خانههامان تنگ،
« آرزومان کور . . .
« ور بپرد دور،
« تا کجا؟ تا چند؟
« آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها بیگفتوگویی؛ هر طرف را جستوجو میکرد.»
پیر مرد، اندوهگین، دستی بهدیگر دست میسایید
از میانِ درههای دور، گُرگی خسته مینالید.
برف روی برف میبارید.
باد، بالش را به پشت شیشه میمالید.
ـ «صبح میآمد.»
پیرمرد آرام کرد آغاز.
ـ «پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست،
دشت نه، دریایی از سرباز . . .
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بینفس میشد سیاهی دردهان صبح؛
باد پر میریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز،
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دو و دو و سهوسه به پچپچ گردِ یکدیگر؛
کودکان، بر بام،
دختران، بنشسته بر روزن،
مادران، غمگین کنارِ در.
کمکمک در اوج آمد پچپچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
بهجوش آمد،
خروشان شد،
بهموج افتاد؛
بُرش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
«منم آرش!»
ـ چنین آغاز کرد آنمرد با دشمن، ـ
« منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
« به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
« اینک آماده.
« مجوییدم نسب،
« فرزند رنج و کار،
« گریزان چون شهاب از شب،
« چو صبح آمادۀ دیدار.
« مبارکباد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
« گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
« شما را باده و جامه
« گوارا و مبارکباد!
« دلم را در میان دست میگیرم.
« و میافشارمش در چنگ؛
« دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛
« دل، این بیتابِ خشمآهنگ . . .
« که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
« که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
« که جامِ کینه از سنگ است.
« به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
« در این پیکار،
« در این کار،
« دلِ خلقی است در مُشتم.
« امید مردمی خاموش همپُشتم.
« کمانِ کهکشان در دست،
« کمانداری کمانگیرم.
« شهابِ تیزرو تیرم.
« ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.
« بهچشمِ آفتابِ تازهرس جایم.
« مرا تیر است آتشپر.
« مرا باد است فرمانبر.
« و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.
« رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
« در این میدان
بر این پیکانِ هستیسوزِ سامانساز،
« پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
پس آنگه سر بهسوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد،
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
« که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
« به صبح راستین سوگند!
« به پنهان آفتابِ مهربارِ پاکبین سوگند!
« که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛
« پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند.
« زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بیعیب و جان پاک است.
« نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛
« نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
درنگ آورد و یکدم شد بهلب خاموش.
نفس در سینهها بیتاب میزد جوش.
« ز پیشم مرگ،
« نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
« بههر گامِ هراسافکن،
« مرا با دیدۀ خونبار میپاید.
« به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد،
« بهراهم مینشیند، راه میبندد؛
« بهرویم سرد میخندد؛
« به کوه و دره میریزد طنین زهرخندش را،
« و بازش باز میگیرد.
« دلم از مرگ بیزار است؛
« که مرگِ اهرمنخو آدمیخوار است.
« ولی آندم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
« ولی، آندم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
« فرو رفتن بهکامِ مرگ شیرین است.
« همان بایستۀ آزادگی این است.
« هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش،
« مرا پیکِ امیدِ خویش میداند.
« هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش
« گهی میگیردم، گه پیش میراند.
« پیش میآیم.
« دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم.
« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
« نقاب از چهرۀ ترسآفرین مرگ خواهم کند.»
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
بهسوی قلهها دستان ز هم بگشاد:
« برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید!
« برآ، ای خوشۀ خورشید!
« تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب.
« برآ، سر ریز کُن، تا جان شود سیراب.
« چو پا در کامِ مرگی تُندخو دارم،
« چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم،
« بهموجِ روشنایی شستشو خواهم،
« ز گلبرگِ تو، ای زرینهگُل، من رنگ و بو خواهم.
« شما، ای قلههای سرکشِ خاموش،
« که پیشانی به تُندرهای سهمانگیز میسایید،
« که بر ایوانِ شب دارید چشمانداز رویایی،
« که سیمین پایههای روزِ زرین را بهروی شانه میکوبید،
« که ابرِ آتشین را در پناهِ خویش میگیرید.
« غرور و سربلندی هم شما را باد!
« امیدم را برافرازید،
« چو پرچمها که از بادِ سحرگاهان بهسر دارید.
« غرورم را نگه دارید،
« بهسان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتارِ «آرش» گوش،
به یالِ کوهها لغزید کمکم پنجۀ خورشید.
هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنارِ در؛
مردها در راه.
سرود بیکلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان برهمی شد با نسیمِ صبحدم همراه.
کدامین نغمه میریزد،
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بامها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردنبندها در مُشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت.
وز پی او،
پردههای اشک پی در پی فرود آمد.»
بست یکدم چشمهایش را، عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤیا.
کودکان با دیدگان خسته و پیجو،
در شگفت از پهلوانیها.
شعلههای کوره در پرواز.
باد در غوغا.
ـ «شامگاهان،
راهجویانی که میجستند، آرش را بهروی قله ها، پیگیر،
باز گردیدند.
بینشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بیتیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صدهزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش.
تیرِ آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
بهدیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.
آفتاب،
در گریز بیشتابِ خویش،
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد.
ماهتاب،
بینصیب از شبرویهایش، همه خاموش،
در دلِ هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را در گشت،
سالها بگذشت.
سالها و باز،
در تمام پهنۀ البرز،
وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که میبینید،
وندرون درههای برفآلودی که میدانید،
رهگذرهایی که شب در راه میمانند؛
نامِ آرش را پیاپی در دل کُهسار میخوانند،
و نیازِ خویش میخوانند.
با دهان سنگهای کوه، آرش میدهد پاسخ؛
میکندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه،
میدهد امید.
مینماید راه.»
در برون کلبه میبارد.
برف میبارد بهروی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش.
درهها دلتنگ.
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ . . .
کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
میگذارم کُندهای هیزم در آتشدان.
شعله بالا میرود، پُرسوز
شنبه 23 اسفند 1337